دوستان گرامی بنا به پیام و پیشنهادی که از یکی از دوستان دریافت گردید بر آن شدیم که از این به بعد مطالب هر یک از جمع خوانان و دوستان را به ترتیبی که دریافت میشوند منتشر کنیم. با صمیمانه ترین درودها از طر ف دوستان جمع خوانی فریدون
امیر حسین
پنجشنبه 17 شهریورماه سال 1384 ساعت 01:54 ق.ظ
نفس باد صبا مشک فشان خواهد شد عالم پیر دگر باره جوان خواهد شد
سلام به دوست خوبم ...... وبلاگ بسیار خوب و جذابی دارید و باید به شما براستی تبریک گفت هرچند که من فکر میکنم هنوز هم میتواند بهتر از این باشد
دوست عزیز اگه قابل بدونید لحظاتی در خدمت شما باشیم ضمنا پیشنهاد میکنم حتما از لینک های سمت چپ وبلاگ هم استفاده کنید ... چون خیلی مفید و آموزنده هستند . نشانی وبلاگ پاپیون : http://www.papion.blogsky.com papionblog@yahoo.com ایمیل و یاهو آی دی و پل تالک آی دی من هم همینه ! . همچنین جهت تبادل لینک هم میتوانید با پاپیون همکاری نمایید . ضمنا اگر از مطالب راضی بودید در خبر نامه هم عضو شوید تا از آخرین مطالب به صورت ایمیل آگاه شوید .
به امید دیدار ...
درصدف سلیمانی
پنجشنبه 17 شهریورماه سال 1384 ساعت 02:17 ق.ظ
پیداست وقتی از نمایشنامه حرف می زنیم از متنی مستقل حرف نمی زنیم؛ نمایشنامه نوشته می شود که اجرا شود ولو از شاخه های مهم ادبی باشد. و گاه از بسیاری داستان ها و رمان ها کم نداشته باشد. از نثر و شگردهای داستانی خبری نیست. در عوض محورهای شخصیت پردازی و زبان و دیالوگ نویسی برجسته می شود. من پیشتر نمایشنامه ی مرگ دستفروش ( پیله ور) را خوانده بودم. که خداییش از آن متن هایی است که آدم را کله پا می کند. یادم است گاه در میانه های متن، کتاب را می بستم و راه می رفتم دور اتاق و به خودم می گفتم ببین دختر، اینه؛ دیالوگ رو ببین... به هر حال این کار هم کم از آن نداشت اما با فاصله تر بود از سیگنال های روحی و شور انگیزی روان آدمی. یعنی درگیری حسی و نفس گیر چندان نبود. به خواننده مهلت داده می شود انگار برای ارتباط و برای فکر کردن. هر چند که از منظری نیز محترم می شمارند؛ چند وقت پیش مصاحبه ی آقای بیضایی را درباره ی نمایش تازه اش می خواندم که ایشان نیز از فاصله گذاری در نوع اجرا برای گرفتن و کم کردن حدت شور و غم بارگی کار استفاده کرده بودند که در واقع مجالی داده شود برای رد کردن بغض از گلو و نفس برآوردن تماشاگر. اما، قضیه این است مردی دختری را که دختر خودش نیست بزرگ کرده و سخت کار کرده، سخت زندگی کرده و این دختر را به حالا رسانده. از آن سو مهمان هایی وارد می شوند مهاجر قاچاقی. ادی از آن مردها، از آن انسان هایی است که جا دادن و مهربانی کردن با این قماش آدم ها جزیی از خودش است. تا این که آن چه نباید بشود می شود یکی از مسافران به اصطلاح دخترکُش از آب در می آید و نفس دخترک را می گیرد. و ادی می بیند هم دخترک را دارد از دست می دهد و هم این که پسری که دخترک را عاشق کرده آن چنان نیست یا به قول خودش مرد نیست. بیشتر زنانه است. با کارهایی که می کند. آواز می خواند آن هم با صدای زیر، لباس می دوزد و آشپزی می کند. این است کارهایی که رودلفو از پسشان برمی آید. و آن چه که نباید بشود باز هم به وقوع می پیوندد که جهان عرصه ی همین تناقض هاست و طنز پنهانی که سایه اش تعقیبمان می کند همین است گویی منتظر است تا حرفی بزنیم حتی بلوف نباشد از اعماق وجودمان باشد و او بخندد شاید موذیانه و بگوید حالا صبر کن. از آغاز نمایشنامه،(صحنه ورود به خانه و صحبت با بتریس و کترین) مهم ترین موردی که ما شنوایش می شویم قبح لو دادن مهاجرین قاچاقی است که برابر است با نامردانه ترین و بی شرافتمندانه ترین کارها. طوری که همه ی مردم، همه ی محله پسرکی را که عمویش را لو داده بود ( در ازای پولی خوب به اداره ی مهاجرت) از محله بیرون کره بودند و دیگر پسرک گم و گور شده بود. انگار ما ایمان و اعتقاد قلبی ادی را می شنویم و می گوییم که هر کاری از این مرد قوی برآید هیچ وقت تن به ذلت و بی شرافتی لو دادن نمی دهد ( اطمینان). اما همان طنز رو می نماید و ادی از جایی که فکرش را نمی کرد مجبور می شود و این دو برادر را که یکی شان زن و بچه هایش را رها کرده بچه هایی که بیمارند و غذا شان آفتاب است و حالا برای کار آمده. لو می دهد. (تراژدی. میلر را تراژدی نویس دنیای معاصر قلمداد می کنند.) آرتور میلر هم به دلیل خانوادگی و هم به دلایل علقه های خودش به مضامین اجتماعی واقف بوده و از مناسبات تجارت و خرید و فروش های کوچک، محیط های کارگری و آدم های این جاها آشنابوده است. اما کار به همین لایه ختم نمی شود؛ آن جایی کارِ میلر به هنر می رسد و کشف و شهودها را در مخاطب بیدار می کند؛ جایی است که میلر به اعماق روح می رود و خصائل و خواسته های پنهان را نشانه می گیرد. وگرنه چه بسیار آثار هستند که در همان رویه های مسائل اجتماعی و مناسبات ماندند و با به سرآمدن تاریخ مصرف فراموش شدند.( مثل بسیاری از آثار روسی). چیزی که می خواهم بگویم برای خودم هم عجیب است. اما شباهت فوق العاده ی ادی است در خصایص اخلاقی به دسته ای بزرگ از مردها، پدرها و برادر ها ی ایرانی. آن حس تملک، غیرت و غرور... به خصوص جایی که کترین به لوییز یکی از دوستان ادی دست تکان می دهد؛ این شباهت به روحیه ی ایرانی بیشتر به چشم می آید: اگه چیزهایی که از لوییز می دونم رو بهت بگم دیگه براش دست تکون نمی دی. شاید دلیلش این باشد که آدم ها در اعماق، در ته ته وجود شبیه هم هستند؛ وقتی پای احساسات اصیل و خفته به میان می آید. یا حتا احساسات پنهان بتریس که می خواهد هر چه زودتر کترین را از سر باز کند تا باز هم خانه ی خودش و شوهرش را به تنهایی داشته باشد. و دقت کنیم که این ها هیچ کدام مستقیم و برهنه گفته نمی شود. از میان سطور بدون حتا دیدن بازیگران روی صحنه می توانیم در ذهنمان خنده های عصبی یا از روی جبر را ببینیم. جایی می رسد که باید تصمیم گرفته شود. اما به نظرم جای این کلنجار در این نمایشنامه کم است. یعنی خیلی زود شاهد تصمیم گیری ادی می شویم برای لو دادن. ( خلوتی از ادی نمی بینیم). اما این یک باره بودن از جهتی یک سود دارد و آن واکنش ادی جلو مارکو است. انگار ما هم این برادر را و زن و بچه اش را فراموش کرده بودیم و تازه یادمان می آید که با لو دادن این دو کسی که خسران واقعی می بیند رودلفو نیست بلکه این یکی است که اتفاقن با معیارهای ادی خیلی هم مرد است و مسولیت پذیر. و کاری که ادی کرده سهمگین تر به نظر می آید. جایی که ادی حساسیتش را درباره ی تختخوابش نشان می دهد. ما به روحیات او نزدیک می شویم و به راحتی می توانیم در ذهن ترسیمش کنیم. یک جای دیگر که به نظرم باز هم روان ادی خیلی خوب آشکار شده آن جایی است که در اوج بیچارگی می خواهد که مارکو بابت تفی که به صورتش انداخته عذر خواهی کند. کار پُر است از ظرایف دیالوگ نویسی که سطحی از کلمات نیستند بلکه حجمی هستند انباشته از بار روانی و حسی گویندگانش. مثل این جا که ادی که پیداست نمی خواهد عصبانیتش را آشکارا نشان بدهد با تکرار جمله ی زنش حرف خودش را می گوید: کترین : مدیر مدرسه گفت یکی دو ساختمان با مترو فاصله داره ادی : طرف های نیرو دریایی فاصله یکی دو ساختمان خیلی اتفاق ها می تونه بیفته... من پراکنده نوشتم و راستش خیلی در خط نوشته دست نبردم. هر چند باز هم نکاتی هست که اگر شد بعد می نویسم یا این که شاید در نظریات دوستان بخوانیم.
عشق یا مسئولیت؟معشوقه یا ...؟ نمایشنامه ! شاید از این نظر که در نقد و بررسی موشکافانه ی نمایشنامه سررشته ای ندارم برای نوشتن این متن کمی جسارت به خرج داده ام.اما لااقل می توانم در توصیف احساسم نستب به ان قلم بزنم همان حسی که بیشتر از ان که خوشایند باشد ، غریب بود. و جالب انجاست که از غریبیش لذت بردم یک جور غریب اشنا.انجا که محوطه ی اصلی نمایش را توصیف می کند ، و با الفیری ، مرد پنجاه ساله ،خوش برخورد و دقیق اشنایت میکند .همان وکیلی که داستان از زبان او نقل می شود...و علی رغم حضوربه ظاهر کمرنگش وقتی از طرز برخورد مردم محل با وکیلان و کشیشان صحبت می کند همان اول چیزی را مثل پتک بر سرت می کوبد .همان چیزی که با گفتن این جمله اشکار می شود:" وقتی ما رو یادشون می آد که یک بدبختی داشته باشند . سعی می کنند زیاد به ما نزدیک نشن . اغلب فکر می کنم پشت این سر تکان دادن مشکوک ، 3 هزار سال بدبینی خوابیده . وکیل یعنی قانون و توی سیسیل که اجدادشان از اونجاست با قانون رابطه دوستانه ئی نداشتند "در همین اغاز نمایشنامه تکان می خوری ، یک جور نکوهش نامرئی در درونش نهفته است که نه تنها مشتاق به خواندن بقیه داستان می شوی بلکه سعی می کنی این جمله ی الفری را دوباره بخوانی. نور که از الفیری به ادی منتقل می شود متوجه میشوی که حالا نوبت تصور ادی است،مردی تنومند و چاق که بعدها می فهمی که شوهرخاله ی کترین است ؛همان کسی که از دیدن زیبایی کترین لذت می برد و جز برای کترین تعصبش را خرج کسی نمی کند حتی زنش. به طوری که بیشتر از اینکه علاقه ی میان او و زنش را حس کرده باشی به علاقه ی شدید او نسبت به کترین پی می بری و این میزان علاقه از همان اول داستان به خواننده منتقل می شود:" از دیدن کترین لذت می برد و از حس خود خجالت می کشد" انجا که حتی برای کار کردن کترین هم نگران است و نمی خواهد این اتفاق بیفتد.همچنین در اواخر نمایشنامه با سختگیری و نامهربانی های بتریس مهربان با ادی که می شود حسودی زنانه هم توصیفش کرد و نیز بهانه گیری های ادی در رابطه با رودولفو ا نیز دلیلی بر اثبات این مدعی ای "عشق در تضاد با مسئولیت" او دانست.راستش را بخواهید بیشتر از همه ی شخصیت های داستان با ادی رابطه برقرار کردم،نه از ان جهت که به گونه ای نقش اول بود یا نقطه ی تمرکز نمایشنامه ،بلکه از ان جهت که قابل ترحم بود،به طوری که تا اخر داستان نتوانست با شرایطش کنار بیاید انگار تمام رنج حاصل از دوگانگی درونی اش در تمام دیالوگ هایش اشکار بود .واین کترین - همان دخترک زودباور و ساده ی نمایشنامه-است که با علاقه ی پاک و بچه گانه اش نسبت به ادی ،او را به موجودی تبدیل می سازد که روزگاری مورد نکوهش خود ادی بود ان موقع که به کترین و بتریس و هشدار می دهد که مراقب لو نرفتن پسرعموهای مهاجرشان باشند و با کراهت یاد اوری میکند که روزگاری پسری ،عموی خودش را لو می دهد:" براش تعریف کن ( برای کترین ) فکر می کنی من بیخودی دارم حرص می خورم . اون موقع تو بچه بودی ، یک خانواده بغل خانواده مادری بی زندگی می کردند که پسرشون شانزده ساله بود "...اما پسر عموها که می ایند اوضاع بدتر می شود و برعکس شخصیت متین و ارام مارکو این رودولفو است که تا اخر نمایشنامه سوهان روح ادی میشود.اما باز هم شاید بیشتر از هرکسی بتوان کترین را مقصر دانست مقصری که ،زیبای و خوش لباسی اش دست خودش نیست .یا حتی مهربانی و نازک طبعی اش نسبت به ادی،انجا که در نکوهش بتریس می گوید:":پس چرا خودش مثل یک زن رفتار نمی کنه . اگه من زن کسی بودم به جای اینکه هی ازش ایراد بگیرم سعی می کردم خوشحالش کنم . ادی اگه از چیزی ناراحت باشه من از صد متری می فهمم و می دونم یکی رو می خواد باهاش درد دل کنه .قبل از اینکه بگه می فهمم گرسنه یا تشنه س ، یا آبجو می خواد یا که پاش اذیت اش می کنه . من اون رو خیلی خوب می شناسم و می فهمم " ،دختری دوست داشتنی و مهربان و در عین حال دارای اخلاقی که غیرمستقیم حمایت جنس مرد را طلب می کند ،و شاید به همین دلیل است که ادی رودلفو را انقدر مرد نمیداند که بخواهد حامی کترین ِ او باشد تا جایی که در مرد نبودن او اغراق هم می کند. :" اینقدر آدم ظریف و شیرینی ئه مثل فرشته . می تونی ببوسیش از بس ناز و ظریفه " پسری با مویی بلوند،شوخ طبع ،دلغک ماب ،ظریف همراه با خصوصیات زنانه از جمله خیاطی ،اشپزی و ...!!!!و بی مسئولیت .همین توصیفات کافی است که خواننده یا بیننده را هم از رودلفو بیزار کند .کوتاه سخن انکه به غیر از بتریس و مارکو سه شخصیت باقی مانده (ادی ، کترین ،رودیلفو)طوری دیالوگهای نمایشنامه را پاس می دهند که در اخر هر کسی می تواند حدس بزند که هر کدام از این سه نفر به چه سرنوشتی دچار می شوند.و این درست همان چیزی بود که به مذاقم خوش نیامد.و تا اخر نمایشنامه همان اتفاقاتی رخ می دهد که می شود حدسش را زد.حتی انجا که ادی قبل از ورود افسرها احساس پشیمانی می کند و اما مثل همیشه زمانی که دیگر دیر است...
سلام فریدون عزیز . برای اولین بار به وبلاگت اومدم. راستش وبلاگت از اون دسته وبلاگهاییست که هم برام تازگی داره و هم اینکه الان نمیشه نظر بدم. من تمام این صفحه رو بصورت آفلاین میخونم و دوباره بهت سر میزنم. به نظر جالب میاد. شاد باشی.
رفقا...سلام... نمایشنامه ...حد فاصل متن داستانی و طرح و پیرنگ آن است با فیلم و فیلمنامه...از داستان کوتاه که بیایید به سمت فیلم سینمایی، خرخرهی تخیل خواننده را سفتتر چسبیدهاید!شاید همین دلیلی است که خیلی از تئوریسینهای روایت، داستان کوتاه را کاملترین شکل ادبی ِ روایت میدانند و فیلم را کاملترین شکل نمایشی روایت...برزخ ایندو، نمایشنامه است.شاید بد نباشد بیشتر در مورد تفاوتهای این ژانر صحبت کنم...کالبد شناسی ماهُوی و جامعه شناختی و سیاسی اثر از یک طرف به طور نسبتن کامل از جانب دوستان صورت گرفته و از طرفی دیگر، آنقدر صریح و زلال و بیپرده پیش رفته که نیاز چندانی به بالا و پایین کردنش نیست...شاید همینطوری که هست و همینطوری که همه یک جوری شبیه هم فهمیدیماش شاهد همین نکته باشد که "میلر" متخصص صراحت در درام است و روشنی و دقت...در بسیاری از متونی که دربارهی "میلر" نوشتهاند کلمهی "دقت" را میتوان دید..."میلر" دقیق و نقطه به نقطه گرهها را میچیند و پیش میرود..."چشم اندازی از پل" را که "نگاهی از پل" (A view from the Bridge) نیز ترجمه کردهاند، یکی از آثار قابل تدریس و کلاسیک در درامنویسی میتوان شمرد اگر چه شاهکار او "مرگ دستفروش" است... اما آنچه باعث میشود نمایشنامه، نمایشنامه شود:شاید فاحشترین تفاوتی که در نگاه اول به چشم میآید پرده و شخصیتها و انقطاع دیالوگها باشد.در داستان هم بسیاری، تجربهی داستان دیالوگ محور داشتهاند و از این جهت شاید نمایشنامه خاصیتی نسبت به داستان نداشته باشد...من فکر میکنم مهمترین عنصر روایت نمایشی در میان عناصری که برشمردهاند، بصری بودن کنشهای داستانی باشد...یعنی اینکه شما در داستان مینویسید:" آقای ایکس حوصلهاش سر رفته بود و روستوران شلوغ بود و با بیمیلی به گیلاس مشروبش خیره شده بود و فکر میکرد که خانم ایگرگ وقتی بیاید چه توضیحی برای تاخیرش خواهد داشت...و او مجبور نبود به پیشنهاد صرف ناهار در این رستوران حومهی شهر پاسخ مثبت بدهد..." اما در نمایشنامه شما نمیتوانید به سادگی مغز و واگویههای پرسناژ را روایت کنید...مجبورید همچین کاری کنید: (آقای ایکس روی صندلی ولو شده و قوطی کبریتش را پرت میکند روی میز و واژگون میشود و دو باره بر میدارد و پرت میکند... از کنارش خانمی عبور میکند) – ببخشید مادمازل ساعت خدمتتون هست؟ - بله اجازه بدین...اِ ...لطفن کیفمو نگه دارین... - البته... - سه و نیم آقا... - اوففف....نیم ساعته منو اینجا کاشته ...متشکرم...(و به در ورودی رستوران خیره میشود) - ببخشید...کیفم... - او...البته...معذرت میخوام... کنشبصری یعنی آن چیزی که نشان دهندهی دقیق حالات درونی شخصیت باشد...اما چه لزومی بر این کار وجود دارد؟تته پتهی پرسناژ، حرفها و زمزمههای نامفهوم...سوت زدن یا آواز خواندن...و مکثهای ناگهانی یا به هم ریختگی لباس و حرکات اینجا چنان جلوهای مییابد که در داستان نمیتوان به سادگی از پسش برآمد.(حالا مروری سرسری به متن نمایشنامهی چشم انداز مهارت محض میلر را در این امر نشان خواهد داد و ببینید که بیخودی او را برجستهترین نمایشنامه نویس آمریکا نخواندهاند)
فضا سازی در نمایشنامه جای خود را به دکور و در برخی مواقع(ملودرام) به موسیقی میدهد...اینکه بیننده جیغ و داد شخصیت را با تمام وجود حس کند و کنشهای او و واکنشهای محیط دست ساز شما در برابرش جان بگیرد، اتمسفر دیگرگونهای را میطلبد...فضا سازیای که در داستان یار جدا ناشدنی ِ شخصیتپردازی محسوب میشود...شخصیت پردازیای که خیلیها میگویند اگر داستان بتواند به واسطهی یک چیز داستان شود همانا شخصیت پردازی است...در درام میتوان کانون توجه خواننده(بیننده) را با متوقف کردن بازیگران در سایر بخشهای صحنه...با نور پردازی (تکنیک میلر در درام چشم انداز) با صدای نریتور (گویندهی متن) یا با بازی در بازی و فیدبکهای متوالی و تکنیکهای بسیاری از این دست، هدایت کرد.تکنیک زیبایی که در این نمایشنامه میلر به کار برده...استفاده از شخصیت راوی (الفیری) است که با این کار کاملن زاویهی دید دانای کل(کل محدود) را از نگاه او برای ما میسر کرده...او با این نمایشنامه ثابت کرده که درام آنقدرها هم که به نظر میآید محدود به دیالوگ نیست و همین دیالوگ با کمی خلاقیت میتواند محل حضور نویسنده باشد و نقش او را بازی کند که الفیری به زیبایی این پتانسیل را با خود حمل میکند...
درام اگر چه در میان پرانتز یا آکولاد و یا به صورت فونتهای متمایز...حالات و حرکات بازیگران و صحنه را توضیح میدهد اما در این کار زیاد پیش نمیرود و بخش قابل توجهی را بر عهدهی امکانات صحنه و کارگردان میگذارد...در حالیکه در فیلمنامه این ظریفکاریها و جزئینگاریها به اوج خود میرسد و در واقع همین از عمده تفاوتهای نمایشنامه و فیلمنامه است...
لحن...یا ریتم گویش و چینش کلام اگر چه در داستان یک ضرورت برای پیکر داستان است ولی در درام به عنوان یک عنصر حیاتی و غیر قابل انکار تبدیل میشود...به عبارت دقیقتر و با این تفاسیر...درام بر داستان بنا میشود و بسیاری از نمایشنامهها و فیلمنامهها به اسطلاح ِ معروف بچههای نمایش، شکل دراماتیزهی داستان است...
نکتهای که میخواهم در انتها به آن اشاره کنم، امکان دراماتیزه شدن طرح است...برخی طرحها به خودی خود قالب درام را میطلبند و برخی طرحها ذاتن کشش درام شدن ندارند...حالا یک مرد میخواهم برای تمرین هم که شده بنشیند و این نمایشنامه را به صورت داستان بنویسد...من خودم دو سه صفحه پیش رفتم و پیرم درآمد و دست آخر مجبور شدم کل طرح را پس و پیش کنم و به هم بریزم...آنوقت بود که بازهم برای روح میلر یک تسبیح صلوات فرستادم!!!
خیلی نکات دیگر بود که بعضیهاشان را زیر سبیلی رد کردم و برخی را هم (دروغ چرا؟) سوادم قد نمیداد.مخلص...
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
نفس باد صبا مشک فشان خواهد شد
عالم پیر دگر باره جوان خواهد شد
سلام به دوست خوبم ......
وبلاگ بسیار خوب و جذابی دارید و باید به شما براستی تبریک گفت
هرچند که من فکر میکنم هنوز هم میتواند بهتر از این باشد
دوست عزیز اگه قابل بدونید لحظاتی در خدمت شما باشیم
ضمنا پیشنهاد میکنم حتما از لینک های سمت چپ
وبلاگ هم استفاده کنید ... چون خیلی مفید و آموزنده هستند .
نشانی وبلاگ پاپیون : http://www.papion.blogsky.com
papionblog@yahoo.com ایمیل و یاهو آی دی و پل تالک آی دی من هم همینه ! .
همچنین جهت تبادل لینک هم میتوانید با پاپیون همکاری نمایید .
ضمنا اگر از مطالب راضی بودید در خبر نامه هم عضو شوید تا از آخرین مطالب به صورت ایمیل آگاه شوید .
به امید دیدار ...
پیداست وقتی از نمایشنامه حرف می زنیم از متنی مستقل حرف نمی زنیم؛ نمایشنامه نوشته می شود که اجرا شود ولو از شاخه های مهم ادبی باشد. و گاه از بسیاری داستان ها و رمان ها کم نداشته باشد. از نثر و شگردهای داستانی خبری نیست. در عوض محورهای شخصیت پردازی و زبان و دیالوگ نویسی برجسته می شود.
من پیشتر نمایشنامه ی مرگ دستفروش ( پیله ور) را خوانده بودم. که خداییش از آن متن هایی است که آدم را کله پا می کند. یادم است گاه در میانه های متن، کتاب را می بستم و راه می رفتم دور اتاق و به خودم می گفتم ببین دختر، اینه؛ دیالوگ رو ببین... به هر حال این کار هم کم از آن نداشت اما با فاصله تر بود از سیگنال های روحی و شور انگیزی روان آدمی. یعنی درگیری حسی و نفس گیر چندان نبود. به خواننده مهلت داده می شود انگار برای ارتباط و برای فکر کردن. هر چند که از منظری نیز محترم می شمارند؛ چند وقت پیش مصاحبه ی آقای بیضایی را درباره ی نمایش تازه اش می خواندم که ایشان نیز از فاصله گذاری در نوع اجرا برای گرفتن و کم کردن حدت شور و غم بارگی کار استفاده کرده بودند که در واقع مجالی داده شود برای رد کردن بغض از گلو و نفس برآوردن تماشاگر.
اما، قضیه این است مردی دختری را که دختر خودش نیست بزرگ کرده و سخت کار کرده، سخت زندگی کرده و این دختر را به حالا رسانده. از آن سو مهمان هایی وارد می شوند مهاجر قاچاقی. ادی از آن مردها، از آن انسان هایی است که جا دادن و مهربانی کردن با این قماش آدم ها جزیی از خودش است. تا این که آن چه نباید بشود می شود یکی از مسافران به اصطلاح دخترکُش از آب در می آید و نفس دخترک را می گیرد. و ادی می بیند هم دخترک را دارد از دست می دهد و هم این که پسری که دخترک را عاشق کرده آن چنان نیست یا به قول خودش مرد نیست. بیشتر زنانه است. با کارهایی که می کند. آواز می خواند آن هم با صدای زیر، لباس می دوزد و آشپزی می کند. این است کارهایی که رودلفو از پسشان برمی آید. و آن چه که نباید بشود باز هم به وقوع می پیوندد که جهان عرصه ی همین تناقض هاست و طنز پنهانی که سایه اش تعقیبمان می کند همین است گویی منتظر است تا حرفی بزنیم حتی بلوف نباشد از اعماق وجودمان باشد و او بخندد شاید موذیانه و بگوید حالا صبر کن. از آغاز نمایشنامه،(صحنه ورود به خانه و صحبت با بتریس و کترین) مهم ترین موردی که ما شنوایش می شویم قبح لو دادن مهاجرین قاچاقی است که برابر است با نامردانه ترین و بی شرافتمندانه ترین کارها. طوری که همه ی مردم، همه ی محله پسرکی را که عمویش را لو داده بود ( در ازای پولی خوب به اداره ی مهاجرت) از محله بیرون کره بودند و دیگر پسرک گم و گور شده بود. انگار ما ایمان و اعتقاد قلبی ادی را می شنویم و می گوییم که هر کاری از این مرد قوی برآید هیچ وقت تن به ذلت و بی شرافتی لو دادن نمی دهد ( اطمینان). اما همان طنز رو می نماید و ادی از جایی که فکرش را نمی کرد مجبور می شود و این دو برادر را که یکی شان زن و بچه هایش را رها کرده بچه هایی که بیمارند و غذا شان آفتاب است و حالا برای کار آمده. لو می دهد. (تراژدی. میلر را تراژدی نویس دنیای معاصر قلمداد می کنند.)
آرتور میلر هم به دلیل خانوادگی و هم به دلایل علقه های خودش به مضامین اجتماعی واقف بوده و از مناسبات تجارت و خرید و فروش های کوچک، محیط های کارگری و آدم های این جاها آشنابوده است. اما کار به همین لایه ختم نمی شود؛ آن جایی کارِ میلر به هنر می رسد و کشف و شهودها را در مخاطب بیدار می کند؛ جایی است که میلر به اعماق روح می رود و خصائل و خواسته های پنهان را نشانه می گیرد. وگرنه چه بسیار آثار هستند که در همان رویه های مسائل اجتماعی و مناسبات ماندند و با به سرآمدن تاریخ مصرف فراموش شدند.( مثل بسیاری از آثار روسی).
چیزی که می خواهم بگویم برای خودم هم عجیب است. اما شباهت فوق العاده ی ادی است در خصایص اخلاقی به دسته ای بزرگ از مردها، پدرها و برادر ها ی ایرانی. آن حس تملک، غیرت و غرور... به خصوص جایی که کترین به لوییز یکی از دوستان ادی دست تکان می دهد؛ این شباهت به روحیه ی ایرانی بیشتر به چشم می آید:
اگه چیزهایی که از لوییز می دونم رو بهت بگم دیگه براش دست تکون نمی دی.
شاید دلیلش این باشد که آدم ها در اعماق، در ته ته وجود شبیه هم هستند؛ وقتی پای احساسات اصیل و خفته به میان می آید. یا حتا احساسات پنهان بتریس که می خواهد هر چه زودتر کترین را از سر باز کند تا باز هم خانه ی خودش و شوهرش را به تنهایی داشته باشد. و دقت کنیم که این ها هیچ کدام مستقیم و برهنه گفته نمی شود. از میان سطور بدون حتا دیدن بازیگران روی صحنه می توانیم در ذهنمان خنده های عصبی یا از روی جبر را ببینیم.
جایی می رسد که باید تصمیم گرفته شود. اما به نظرم جای این کلنجار در این نمایشنامه کم است. یعنی خیلی زود شاهد تصمیم گیری ادی می شویم برای لو دادن. ( خلوتی از ادی نمی بینیم). اما این یک باره بودن از جهتی یک سود دارد و آن واکنش ادی جلو مارکو است. انگار ما هم این برادر را و زن و بچه اش را فراموش کرده بودیم و تازه یادمان می آید که با لو دادن این دو کسی که خسران واقعی می بیند رودلفو نیست بلکه این یکی است که اتفاقن با معیارهای ادی خیلی هم مرد است و مسولیت پذیر. و کاری که ادی کرده سهمگین تر به نظر می آید.
جایی که ادی حساسیتش را درباره ی تختخوابش نشان می دهد. ما به روحیات او نزدیک می شویم و به راحتی می توانیم در ذهن ترسیمش کنیم.
یک جای دیگر که به نظرم باز هم روان ادی خیلی خوب آشکار شده آن جایی است که در اوج بیچارگی می خواهد که مارکو بابت تفی که به صورتش انداخته عذر خواهی کند.
کار پُر است از ظرایف دیالوگ نویسی که سطحی از کلمات نیستند بلکه حجمی هستند انباشته از بار روانی و حسی گویندگانش.
مثل این جا که ادی که پیداست نمی خواهد عصبانیتش را آشکارا نشان بدهد با تکرار جمله ی زنش حرف خودش را می گوید:
کترین : مدیر مدرسه گفت یکی دو ساختمان با مترو فاصله داره
ادی : طرف های نیرو دریایی فاصله یکی دو ساختمان خیلی اتفاق ها می تونه بیفته...
من پراکنده نوشتم و راستش خیلی در خط نوشته دست نبردم. هر چند باز هم نکاتی هست که اگر شد بعد می نویسم یا این که شاید در نظریات دوستان بخوانیم.
شنبه 12 شهریور 1384 در ساعت 9:53pm
متشکرم از انتقالتان.زحمت این یکی رو هم بکشید.
عشق یا مسئولیت؟معشوقه یا ...؟
نمایشنامه ! شاید از این نظر که در نقد و بررسی موشکافانه ی نمایشنامه سررشته ای ندارم برای نوشتن این متن کمی جسارت به خرج داده ام.اما لااقل می توانم در توصیف احساسم نستب به ان قلم بزنم همان حسی که بیشتر از ان که خوشایند باشد ، غریب بود. و جالب انجاست که از غریبیش لذت بردم یک جور غریب اشنا.انجا که محوطه ی اصلی نمایش را توصیف می کند ، و با الفیری ، مرد پنجاه ساله ،خوش برخورد و دقیق اشنایت میکند .همان وکیلی که داستان از زبان او نقل می شود...و علی رغم حضوربه ظاهر کمرنگش وقتی از طرز برخورد مردم محل با وکیلان و کشیشان صحبت می کند همان اول چیزی را مثل پتک بر سرت می کوبد .همان چیزی که با گفتن این جمله اشکار می شود:" وقتی ما رو یادشون می آد که یک بدبختی داشته باشند . سعی می کنند زیاد به ما نزدیک نشن . اغلب فکر می کنم پشت این سر تکان دادن مشکوک ، 3 هزار سال بدبینی خوابیده . وکیل یعنی قانون و توی سیسیل که اجدادشان از اونجاست با قانون رابطه دوستانه ئی نداشتند "در همین اغاز نمایشنامه تکان می خوری ، یک جور نکوهش نامرئی در درونش نهفته است که نه تنها مشتاق به خواندن بقیه داستان می شوی بلکه سعی می کنی این جمله ی الفری را دوباره بخوانی. نور که از الفیری به ادی منتقل می شود متوجه میشوی که حالا نوبت تصور ادی است،مردی تنومند و چاق که بعدها می فهمی که شوهرخاله ی کترین است ؛همان کسی که از دیدن زیبایی کترین لذت می برد و جز برای کترین تعصبش را خرج کسی نمی کند حتی زنش. به طوری که بیشتر از اینکه علاقه ی میان او و زنش را حس کرده باشی به علاقه ی شدید او نسبت به کترین پی می بری و این میزان علاقه از همان اول داستان به خواننده منتقل می شود:" از دیدن کترین لذت می برد و از حس خود خجالت می کشد" انجا که حتی برای کار کردن کترین هم نگران است و نمی خواهد این اتفاق بیفتد.همچنین در اواخر نمایشنامه با سختگیری و نامهربانی های بتریس مهربان با ادی که می شود حسودی زنانه هم توصیفش کرد و نیز بهانه گیری های ادی در رابطه با رودولفو ا نیز دلیلی بر اثبات این مدعی ای "عشق در تضاد با مسئولیت" او دانست.راستش را بخواهید بیشتر از همه ی شخصیت های داستان با ادی رابطه برقرار کردم،نه از ان جهت که به گونه ای نقش اول بود یا نقطه ی تمرکز نمایشنامه ،بلکه از ان جهت که قابل ترحم بود،به طوری که تا اخر داستان نتوانست با شرایطش کنار بیاید انگار تمام رنج حاصل از دوگانگی درونی اش در تمام دیالوگ هایش اشکار بود .واین کترین - همان دخترک زودباور و ساده ی نمایشنامه-است که با علاقه ی پاک و بچه گانه اش نسبت به ادی ،او را به موجودی تبدیل می سازد که روزگاری مورد نکوهش خود ادی بود ان موقع که به کترین و بتریس و هشدار می دهد که مراقب لو نرفتن پسرعموهای مهاجرشان باشند و با کراهت یاد اوری میکند که روزگاری پسری ،عموی خودش را لو می دهد:" براش تعریف کن ( برای کترین ) فکر می کنی من بیخودی دارم حرص می خورم . اون موقع تو بچه بودی ، یک خانواده بغل خانواده مادری بی زندگی می کردند که پسرشون شانزده ساله بود "...اما پسر عموها که می ایند اوضاع بدتر می شود و برعکس شخصیت متین و ارام مارکو این رودولفو است که تا اخر نمایشنامه سوهان روح ادی میشود.اما باز هم شاید بیشتر از هرکسی بتوان کترین را مقصر دانست مقصری که ،زیبای و خوش لباسی اش دست خودش نیست .یا حتی مهربانی و نازک طبعی اش نسبت به ادی،انجا که در نکوهش بتریس می گوید:":پس چرا خودش مثل یک زن رفتار نمی کنه . اگه من زن کسی بودم به جای اینکه هی ازش ایراد بگیرم سعی می کردم خوشحالش کنم . ادی اگه از چیزی ناراحت باشه من از صد متری می فهمم و می دونم یکی رو می خواد باهاش درد دل کنه .قبل از اینکه بگه می فهمم گرسنه یا تشنه س ، یا آبجو می خواد یا که پاش اذیت اش می کنه . من اون رو خیلی خوب می شناسم و می فهمم " ،دختری دوست داشتنی و مهربان و در عین حال دارای اخلاقی که غیرمستقیم حمایت جنس مرد را طلب می کند ،و شاید به همین دلیل است که ادی رودلفو را انقدر مرد نمیداند که بخواهد حامی کترین ِ او باشد تا جایی که در مرد نبودن او اغراق هم می کند. :" اینقدر آدم ظریف و شیرینی ئه مثل فرشته . می تونی ببوسیش از بس ناز و ظریفه "
پسری با مویی بلوند،شوخ طبع ،دلغک ماب ،ظریف همراه با خصوصیات زنانه از جمله خیاطی ،اشپزی و ...!!!!و بی مسئولیت .همین توصیفات کافی است که خواننده یا بیننده را هم از رودلفو بیزار کند .کوتاه سخن انکه به غیر از بتریس و مارکو سه شخصیت باقی مانده (ادی ، کترین ،رودیلفو)طوری دیالوگهای نمایشنامه را پاس می دهند که در اخر هر کسی می تواند حدس بزند که هر کدام از این سه نفر به چه سرنوشتی دچار می شوند.و این درست همان چیزی بود که به مذاقم خوش نیامد.و تا اخر نمایشنامه همان اتفاقاتی رخ می دهد که می شود حدسش را زد.حتی انجا که ادی قبل از ورود افسرها احساس پشیمانی می کند و اما مثل همیشه زمانی که دیگر دیر است...
بابا یه چند روزی نبودیم چه خبره هزار آفرین...شرمنده دیر کردم...نبودم...بر میگردم...مخلص
سلام فریدون عزیز . برای اولین بار به وبلاگت اومدم. راستش وبلاگت از اون دسته وبلاگهاییست که هم برام تازگی داره و هم اینکه الان نمیشه نظر بدم. من تمام این صفحه رو بصورت آفلاین میخونم و دوباره بهت سر میزنم. به نظر جالب میاد. شاد باشی.
رفقا...سلام...
نمایشنامه ...حد فاصل متن داستانی و طرح و پیرنگ آن است با فیلم و فیلمنامه...از داستان کوتاه که بیایید به سمت فیلم سینمایی، خرخرهی تخیل خواننده را سفتتر چسبیدهاید!شاید همین دلیلی است که خیلی از تئوریسینهای روایت، داستان کوتاه را کاملترین شکل ادبی ِ روایت میدانند و فیلم را کاملترین شکل نمایشی روایت...برزخ ایندو، نمایشنامه است.شاید بد نباشد بیشتر در مورد تفاوتهای این ژانر صحبت کنم...کالبد شناسی ماهُوی و جامعه شناختی و سیاسی اثر از یک طرف به طور نسبتن کامل از جانب دوستان صورت گرفته و از طرفی دیگر، آنقدر صریح و زلال و بیپرده پیش رفته که نیاز چندانی به بالا و پایین کردنش نیست...شاید همینطوری که هست و همینطوری که همه یک جوری شبیه هم فهمیدیماش شاهد همین نکته باشد که "میلر" متخصص صراحت در درام است و روشنی و دقت...در بسیاری از متونی که دربارهی "میلر" نوشتهاند کلمهی "دقت" را میتوان دید..."میلر" دقیق و نقطه به نقطه گرهها را میچیند و پیش میرود..."چشم اندازی از پل" را که "نگاهی از پل" (A view from the Bridge) نیز ترجمه کردهاند، یکی از آثار قابل تدریس و کلاسیک در درامنویسی میتوان شمرد اگر چه شاهکار او "مرگ دستفروش" است...
اما آنچه باعث میشود نمایشنامه، نمایشنامه شود:شاید فاحشترین تفاوتی که در نگاه اول به چشم میآید پرده و شخصیتها و انقطاع دیالوگها باشد.در داستان هم بسیاری، تجربهی داستان دیالوگ محور داشتهاند و از این جهت شاید نمایشنامه خاصیتی نسبت به داستان نداشته باشد...من فکر میکنم مهمترین عنصر روایت نمایشی در میان عناصری که برشمردهاند، بصری بودن کنشهای داستانی باشد...یعنی اینکه شما در داستان مینویسید:" آقای ایکس حوصلهاش سر رفته بود و روستوران شلوغ بود و با بیمیلی به گیلاس مشروبش خیره شده بود و فکر میکرد که خانم ایگرگ وقتی بیاید چه توضیحی برای تاخیرش خواهد داشت...و او مجبور نبود به پیشنهاد صرف ناهار در این رستوران حومهی شهر پاسخ مثبت بدهد..." اما در نمایشنامه شما نمیتوانید به سادگی مغز و واگویههای پرسناژ را روایت کنید...مجبورید همچین کاری کنید: (آقای ایکس روی صندلی ولو شده و قوطی کبریتش را پرت میکند روی میز و واژگون میشود و دو باره بر میدارد و پرت میکند... از کنارش خانمی عبور میکند)
– ببخشید مادمازل ساعت خدمتتون هست؟
- بله اجازه بدین...اِ ...لطفن کیفمو نگه دارین...
- البته...
- سه و نیم آقا...
- اوففف....نیم ساعته منو اینجا کاشته ...متشکرم...(و به در ورودی رستوران خیره میشود)
- ببخشید...کیفم...
- او...البته...معذرت میخوام...
کنشبصری یعنی آن چیزی که نشان دهندهی دقیق حالات درونی شخصیت باشد...اما چه لزومی بر این کار وجود دارد؟تته پتهی پرسناژ، حرفها و زمزمههای نامفهوم...سوت زدن یا آواز خواندن...و مکثهای ناگهانی یا به هم ریختگی لباس و حرکات اینجا چنان جلوهای مییابد که در داستان نمیتوان به سادگی از پسش برآمد.(حالا مروری سرسری به متن نمایشنامهی چشم انداز مهارت محض میلر را در این امر نشان خواهد داد و ببینید که بیخودی او را برجستهترین نمایشنامه نویس آمریکا نخواندهاند)
فضا سازی در نمایشنامه جای خود را به دکور و در برخی مواقع(ملودرام) به موسیقی میدهد...اینکه بیننده جیغ و داد شخصیت را با تمام وجود حس کند و کنشهای او و واکنشهای محیط دست ساز شما در برابرش جان بگیرد، اتمسفر دیگرگونهای را میطلبد...فضا سازیای که در داستان یار جدا ناشدنی ِ شخصیتپردازی محسوب میشود...شخصیت پردازیای که خیلیها میگویند اگر داستان بتواند به واسطهی یک چیز داستان شود همانا شخصیت پردازی است...در درام میتوان کانون توجه خواننده(بیننده) را با متوقف کردن بازیگران در سایر بخشهای صحنه...با نور پردازی (تکنیک میلر در درام چشم انداز) با صدای نریتور (گویندهی متن) یا با بازی در بازی و فیدبکهای متوالی و تکنیکهای بسیاری از این دست، هدایت کرد.تکنیک زیبایی که در این نمایشنامه میلر به کار برده...استفاده از شخصیت راوی (الفیری) است که با این کار کاملن زاویهی دید دانای کل(کل محدود) را از نگاه او برای ما میسر کرده...او با این نمایشنامه ثابت کرده که درام آنقدرها هم که به نظر میآید محدود به دیالوگ نیست و همین دیالوگ با کمی خلاقیت میتواند محل حضور نویسنده باشد و نقش او را بازی کند که الفیری به زیبایی این پتانسیل را با خود حمل میکند...
درام اگر چه در میان پرانتز یا آکولاد و یا به صورت فونتهای متمایز...حالات و حرکات بازیگران و صحنه را توضیح میدهد اما در این کار زیاد پیش نمیرود و بخش قابل توجهی را بر عهدهی امکانات صحنه و کارگردان میگذارد...در حالیکه در فیلمنامه این ظریفکاریها و جزئینگاریها به اوج خود میرسد و در واقع همین از عمده تفاوتهای نمایشنامه و فیلمنامه است...
لحن...یا ریتم گویش و چینش کلام اگر چه در داستان یک ضرورت برای پیکر داستان است ولی در درام به عنوان یک عنصر حیاتی و غیر قابل انکار تبدیل میشود...به عبارت دقیقتر و با این تفاسیر...درام بر داستان بنا میشود و بسیاری از نمایشنامهها و فیلمنامهها به اسطلاح ِ معروف بچههای نمایش، شکل دراماتیزهی داستان است...
نکتهای که میخواهم در انتها به آن اشاره کنم، امکان دراماتیزه شدن طرح است...برخی طرحها به خودی خود قالب درام را میطلبند و برخی طرحها ذاتن کشش درام شدن ندارند...حالا یک مرد میخواهم برای تمرین هم که شده بنشیند و این نمایشنامه را به صورت داستان بنویسد...من خودم دو سه صفحه پیش رفتم و پیرم درآمد و دست آخر مجبور شدم کل طرح را پس و پیش کنم و به هم بریزم...آنوقت بود که بازهم برای روح میلر یک تسبیح صلوات فرستادم!!!
خیلی نکات دیگر بود که بعضیهاشان را زیر سبیلی رد کردم و برخی را هم (دروغ چرا؟) سوادم قد نمیداد.مخلص...