نگاهی به بعضی عناصر داستان «انتری که لوطیش مرده بود» نوشته صادق چوبک»

از سعید

داستان با مقدمه بسیار خوبی آغاز می گردد. خواننده با خواندن این مقدمه موجز ( در چهار، پنج سطر ) بلافاصله و سریعا با زمان، مکان و کاراکترهای قصه آشنا میگردد. زمان : یک روز صبح ، مکان: دشتی بنام « برم » در حوالی « کتل دختر»، شخصیت ها: یک لوطی تریاکی و حشیشی بنام جهان و انترش مخمل.

فضا ، آتمسفر و حال و هوای داستان نیز با هنرمندی به تصویر در آمده است: دشتی پهناور و مه گرفته در طلوع آفتاب. دشتی که در گوشه و کنار آن دود بلوط هایی که ذغال می شوند بهوا رفته است. در گوشه ای از این دشت یک کنده درخت خشکیده با یک شکاف دود زدهه بی ریخت قرار دارد که مردکی تریاکی در داخل حفره ی تنگ و تاریک آن به خوابی ابدی فرو رفته است. انتری خسته ،گردآلود و هاج و واج که با زنجیری به زمین دوخته شده است بهمراه اشیائی که در جلوی مرد بی جان قرار دارند و گوشه ای از دلمشغولی های وی در زمان حیاتش بوده اند ( کشکول، چپق ، وافور، توبره، کیسه توتون، قوطی چرس و چند حب ذغال خاکستر شده) هم به خلق هنرمندانه فضای داستان کمک می کنند و هم شناخت شخصیت مردی که مرده است را برای خواننده آسان تر می نمایند .

نویسنده نه تنها در نهایت ایجاز خواننده را با زمان ، مکان و شخصیت های قصه آشنا می نماید و حال و هوا و فضای داستان را به او القا می کند، بلکه بلافاصله و بی حاشیه رفتن او را در معرض اولین کشمکش داستان نیز قرار می دهد: لوطی جهان مدت نسبتا طولانی است که توی کنده کت و کلفت یک بلوط خوابیده است و حالا با وجود سر و صدای فراوان کامیونهایی که از جاده مجاور می گذرند بیدار نمی شود. چه شده است ؟ آیا لوطی مرده است ؟

داستان « انتری که ...» بمانند هر داستان خوب که دارای پیرنگ حساب شده ای است، با یک کشمکش آغاز میگردد.

اولین کشمش قصه در ذهن مخمل شکل می گیرد و یک کشمکش داخلی است : چه بسر لوطی ام آمده است؟ چرا بیدار نمی شود؟ این کشمکش داخلی که در مخیله مخمل بوجود آمده بدلیل تغییراتی است که در محیط اطراف وی روی داده است : لوطیش از جایش تکان نمی خورد و چهره ی مهتابی و چشمان وردریده ی لوطی برایش تازگی دارد .

مردن لوطی جهان هم باعث بوجود آمدن کشمکش ذهنی (داخلی) در مخمل می شود و هم ساسپنس ( شک و انتظار ) لازم برای علاقه مند کردن خواننده به بقیه ماجرا را نیز خلق می کند: حالا که لوطی مرده است، چه بر سر انترش خواهد آمد ؟ انتری که همه هستی اش در دست لوطی بوده است، حالا بی او چکار خواهد کرد؟ آنهم با آن زنجیر و با آن میخ طویله که او را به زمین دوخته است ؟

مخمل بعد از دقت در حال و احوالات لوطی اش پی به این حقیقت که وی مرده است می برد و بدین ترتیب کشمکش اولیه که کشمکشی داخلی بود برای او رفع و برطرف می گردد. ( در حاشیه اضافه کنم که خواننده پیشتر و زودتر از مخمل از مرگ لوطی جهان آگاه می گردد و نتیجتا این کشمکش اولیه نزد او زودتر رفع میگردد).

اما زایل شدن کشمکش اول، پایان کار نیست. به محض آنکه آن کشمکش فروکش می کند ، کشمکش دیگری، و اینبار کشمکشی بیرونی آغاز می گردد: کشمکشی بین مخمل و محیط اطرافش: بین مخمل و تنهایی. بین مخمل و بیابان. بین مخمل و زنجیر. بین مخمل و میخ طویله. بین مخمل و آدمهایی که آن دور ها بلوط می سوزانند.

کشمکش مخمل با محیط اطرافش و شوک تنهایی باعث می شود که خاطرات گذشته های دور و نزدیک بیاد مخمل بیاید و خواننده داستان با مرور این خاطرات بیشتر با شخصیت های داستان یعنی لوطی جهان و انترش آشنا گردد:

+ لوطی آدمی بی رحم بوده است و انتر موجودی بدبخت و تو سری خور : وقتی مخمل به آدمهایی که پای دودهایی که هوا کرده بودند در تکاپو بودند نگاه کرد بیشتر ترسید و یاد کتک هایی که همیشه از لوطی اش خورده بود افتاد. ه

+ لوطی آدمی بوده است سخت معتاد به حشیش و تریاک : دیشب که از راه رسیدند...لوطی زنجیر مخمل را زیر همین بلوط ول کرد و خودش هول هولکی آتشی روشن کرد... و قوطی چرسش و وافورش و تریاکش را از توبره اش در آورد... و شام خورده نخورده ، وافور را پیش کشید. هه

+ مخمل هم توسط لوطی معتاد شده بوده است : آخر های بستش هم مانند همیشه به مخمل دود داد. مخمل ...ذرات دود را می بلعید .

+ لوطی آدمی خود خواهی بوده است و قبل از هزجیز اول بفکر خودش بوده است: اما لوطی بست های اول را برای خودش می کشید و ...اعتنایی به مخمل نداشت.

وقتی کشمکش دوم داستان ( کشمکش مخمل با محیط و شرایط بیرونی) پیش می آید ، روایت داستان عمدتا و بطور محدود از دید مخمل بعمل می آید. این زاویه دید، مشاهدات و تجربه های مخمل که شب و روز با لوطی جهان بوده است و شناخت خوبی از او کسب نموده است را در اختیار خواننده قرار میدهد و از این طریق به او امکان می دهد هر چه بیشتر و بهتر با لوطی جهان و از طریق او با خود مخمل آشنا گردد.

بطور مثال خواننده در می یابد که لوطی جهان آدم کلک باز و شارلاتانی بوده است. او در انتهای معرکه هایش و وقتی کار جمع کردن پول به اتمام رسیده بوده است، خماری مخمل را بهانه می نموده و سر مردم را شیره می مالیده و جیم می شده است. اما وقتی به قهوه خانه ها می رسیده اند به مخمل محل نمی گذاشته است و در عوض خودش می نشسته است و سیر تریاکش را می کشیده است ! یا اینکه مخمل در اوج درگیری با شرایط تازه ای که برایش پیش آمده است دست به گریبان اعتیاد ناخواسته اش نیز هست: دیشب هم دود حسابی به مخمل نرسیده بود و حالا خمار بود.

لوطی آنچنان مخمل را هم از لحاظ جسمی و هم از نظر روحی و روانی به خودش وابسته کرده بوده است که مخمل اکنون بعد از مرگ او نمی داند چکار باید بکند و چگونه به زندگی اش ادامه بدهد. مخمل بعد از مرگ لوطی جهان احساس می کند موجود کامل و مستقلی نیست چرا که لوطی برایش همزادی بود که بی او وجودش ناقص بود . مثل اینکه نصف مغزش فلج شده بود و کار نمی کرد.


داستان بسیار هنرمندانه وابستگی مخمل به لوطی جهان را با یک متافور زیبا که همان زنجیر شدن مخمل به زمین باشد عینیت داده و ملموس کرده است. برای مخمل خاتمه دادن به وابسته گی هایش به لوطی جهان همانقدر مشکل و درد آور است که خلاص شدن از دست زنجیز و میخ طویله ای که آنرا به زمین متصل کرده است: زنجیری که تا خودش را دیده بود چون بار گرانی به گردنش آویخته بود. مانند یکی از اعضای بدنش بود. زنجیری که ( درست بمانند وابستگی اش به لوطی) جز گرانباری و خستگی و زیان و آزار از آن چیزی ندیده بود .

تازه وقتی مخمل موفق می شود به زحمت میخ طویله را از زمین بیرون بکشد متوجه می شود که هنوز از شر زنجیر راحت نشده است: از رهایی خودش شاد شد. راه رفت. اما زنجیر هم به دنبالش راه افتاد...هردو بهم بسته بودند . لوطی جهان مرده است اما وجود انترش کماکان با بندهای نامرئی به او وصل است . بندهایی که مخمل هر کاری بکند و هر جایی که برود او را رها نخواهند کرد. ه
---------------------------------
اشکلاتی هم در داستان بنظرم رسید که عمدتا مربوط به بیماری های دوران کودکی داستان نویسی در ایران است و در مورد آنان نباید زیاد سخت گرفت.
اشاره ای به بغضی از این اشکلات : ه

تشبیه جاده به کرم کدو ، تشبیه مشمئز کننده و نچسبی ست . ه

******************
در داستان می خوانیم که « مخمل رو دوپایش بلند شد و بسوی لوطیش سر کشید. چهره ی اخمو و سه گره ابروهایش تو هم پیچ خورده بود...»
وقتی می خوانیم که مخمل به سوی لوطیش سر کشید، بر اساس منطق داستان نویسی ، جمله بعد یعنی « چهره اخمو و سه گره ابروهایش تو هم پیچ خورده بود...» قاعدتا باید توصیف چهره لوطی باشد که مخمل به سویش سر کشیده است. اما وقتی خواندن داستان را ادامه می دهیم: « پره های بریده بینی درازش رو پوزه ی باریکش چسبیده بود و می لرزید...» متوجه می شویم که این توصیف مربوط به چهره ی خود مخمل است. این اشتباه باعث آشفتگی ذهن خواننده می شود و از ضعف های ساختاری داستان است. ه
( در سینما هم وقتی نمای درشت صورت کسی را می بینیم که توجه اش به سوی شخص یا چیزی جلب می شود - یا بقول چوبک به سویش سر می کشد - تصویر بعد ، بلا فاصله آن شخص یا شیئی مورد توجه نفر اول را نشان می دهد ، نه جزئیاتی از چهره خود او را که دارد به شخص یا شیئی دیگر نگاه می کند). ه

******************
می خوانیم: « میخ طویله بلند و زمختش تو خاک ...دفن شده بود و مرکز دایره ای بود که او را به زمین وصل کرده بود». ه
این خود میخ - یعنی مرکز دایره - است که مخمل را به زمین وصل کرده بود، نه دایره ای که میخ مرکزش بود. جمله فوق این با بهم ریختن این مفاهیم به خواننده اینطور القا می کند که خود دایره ( که پدیده ای است ذهنی و غیر ابژکتیو) مخمل را به زمین وصل کرده بوده است.که البته اشتباه است. ه

******************
وقتی داستان به آنجا می رسد که : « لوطی اتفاقا خواب به خواب شده بود و ... » ، خواننده مدتی است که دیگر متوجه شده است لوطی مرده است و دیگر نیازی نیست که راوی داستان در اینجا با دادن یک گزاره ی اضافی، صحنه ای که به زیبایی به تصویر کشیده بود را مخدوش نماید. ه

******************

در همان سطرهای اول داستان خواندیم که لوطی با انترش « دم دمهای سحر از پل آبگینه راه افتاده بود » . اما بعد در قسمت های بعدی قصه می خوانیم که : « دیشب پیش از خواب لوطی جهان...زنجیر مخمل را گرفت و برد...زیر یک درخت بن و میخ طویله اش را تا ته توی زمین کوفت و برگشت و خوابید اما خواب به خواب شد». ه
راوی اینجا گویا یادش رفته است که قبلا گفته بود لوطی دم دمهای سحر بود که راه افتاد و اشتباها زمان کوفتن میخ طویله و برگشتن و خوابیدن لوطی را به شب قبل منتقل کرده است. ه

******************

راوی بهتر بود که درک شباهت هیکل بی جان لوطی به کنده پوسیده بلوط را به خواننده واگذار می کرد و خود اینقدر بچه گانه این متافور را به رخ خواننده نمی کشید. آنهم نه یکبار که دوبار. یک بار آنجا که نوشت: «لوطیش برایش همان حالت کنده بلوط را پیدا کرده بود» و یکبار هم آنجا که می گوید: « از تو هوای فلفل نمکی بامداد دانست که لوطیش حالت همان کنده بلوط را پیدا کرده و خشکش زده و... ». ه

******************
راوی خیلی اصرار دارد که مبادا خواننده هم سرنوشت شدن زنجیر و زنجیری ( یعنی مخمل ) و یکی شدن آنها که یکی از فرازهای زیبای داستان است را خوب متوجه نشده باشد و باز بی توجه به قدرت درک خواننده اش این موضوع را نه یکبار که دوبار برجسته می کند و به زیبایی صحنه ای که آفریده است و معنای عمیقی که در آن نهفته است لطمه وارد می کند. یکبار آنجا که میگوید: « ...اما زنجیر هم به دنبالش راه افتاد...آنهم رها شده بود. اما هردو بهم بسته بودند». و بار دیگر وقتی که می نویسد: « اما حالا صدای سریدن زنجیر روی خاک و سنگلاخ بود که کلافه اش کرده بود. زنجیر همزادش بود». اینجا هم بهتر بود چوبک می گذاشت خواننده خود به این ادراک برسد و لذتش از خواندن قصه او چندین برابر گردد. ه

******************
در جایی دیگر از قصه می خوانیم که : « شاهین به تندی از بالای سرش گذشت...و به همین تندی که یله شده بود اوج گرفت ».
از آنجا که گذشتن شاهین از بالای سر مخمل مربوط به زمان گذشته ( هرچند کوتاه و همین چند ثانیه پیش) است ، اشتباه است که در جمله بعدی یعنی: « کوهی ترس و تهدید بر سر او ریخت و به همین تندی که یله شده بود، اوج گرفت». از اشاره به نزدیک « به همین » استفاده کنیم. درست آنست که با توجه به گذشته بودن زمان یله شدن شاهین، از اشاره به دور « به همان » استفاده شود: شاهین به همان تندی که یله شده بود دوباره اوج گرفت . ه

******************

می خوانیم که : « مخمل...در گیر و دار فرار هم تهدید می شد.مرگ لوطی به او آزادی نداده بود».ه
چوبک مجددا درک و فهم خواننده خود را خیلی دست کم گرفته است و برای شیر فهم کردن او بصورت خیلی زننده ای توضیح می دهد که « مرگ لوطی به مخمل آزادی نداده بود» . مثل اینکه ما خودمان شعور نداریم اینرا فهمیده باشیم ! ه

سعید
نظرات 13 + ارسال نظر
فریدون دوشنبه 9 آبان‌ماه سال 1384 ساعت 05:16 ب.ظ http://www.parastu.persianblog.com

در پاسخ به سعید عزیز در رابطه با ستون نظریات متاسفانه بلاگ اسکای دارای چنین امکانی نیست .و نتوانستیم در تنظیم ستون نظریات تغیر لازم را بدهیم. خوشحال میشویم اگر سعید نقد کانل خود را برای انتشار در جمع خوانی برایمان بفرستد. از دیگر دوستان نیز خواهش داریم مطالب خود را ارسال دارند . با سپاس فراوان از همه دوستان . ازطرف جمع (جمع خوانی) فریدون


دوشنبه 09 آبان 1384 در ساعت 10:39am

سعید دوشنبه 9 آبان‌ماه سال 1384 ساعت 05:17 ب.ظ

با تشکر از بانیان این وبلاگ فرهنگی، می خواستم پیشنهاد کنم ترتیبی داده شود که در «ستون نظرات» جدیدترین اظهار نظرها از لحاظ زمانی در بالای نظرات قبلی و قدیمی تر قرار گیرند و نه برعکس. در فرم موجود ، خواننده برای خواندن جدیدترین اظهار نظرها، بر خلاف روال معمول در بیشتر وبلاگ ها ، باید به پایین ترین قسمت صفحه ی نظرات مراجعه کند که بعقیده مخلص درست نیست. موفق باشید.

سعید دوشنبه 9 آبان‌ماه سال 1384 ساعت 05:18 ب.ظ

نقدهای خوبی که آقای کرمانی نژاد و خانم آموزگار بر داستان « انتری که لوطیش مرده بود» نوشته اند مرا بر سر شوق آورد که در اینجا به یکی از قسمت های زیبای این داستان اشاره ای داشته باشم : صادق چوبک بسیار هنرمندانه وابستگی مخمل به لوطی جهان را با یک متافور زیبا که همان زنجیر شدن مخمل به زمین باشد عینیت داده و ملموس نموده است. برای مخمل خاتمه دادن به وابسته گی هایش به لوطی جهان همانقدر مشکل و درد آور است که خلاص شدن از دست زنجیر و میخ طویله ای که آنرا به زمین متصل کرده است: زنجیری که « تا خودش را دیده بود چون بار گرانی به گردنش آویخته بود. مانند یکی از اعضای بدنش بود. زنجیری که ( درست بمانند وابستگی اش به لوطی) جز گرانباری و خستگی و زیان و آزار از آن چیزی ندیده بود ». مخمل وقتی موفق می شود به زحمت میخ طویله را از زمین بیرون بکشد تازه متوجه می شود که هنوز از شر زنجیر راحت نشده است: « از رهایی خودش شاد شد. راه رفت. اما زنجیر هم به دنبالش راه افتاد...هردو بهم بسته بودند ». لوطی جهان مرده است اما وجود انترش کماکان با بندها و زنجیرهای نامرئی به او وصل است . بندهای گرانی که مخمل هر کاری بکند و هر جایی که برود هرگز او را رها نخواهند کرد.

احمد محمودی نسب دوشنبه 9 آبان‌ماه سال 1384 ساعت 05:19 ب.ظ

من نمی دانم آیا این درست است که نویسنده ای بردارد هر مزحرفی به زبان لومپن های کوچه و بازار می آید را در داستان خود منعکس کند و عرق شرم بر جبین خواننده بنشاند و آنوقت کسانی چون آقای کرمانی نژاد بیایند از آن تعریف هم بکنند؟ چرا باید ادب و اخلاف و دین و مذهب را کنار گذاشت و از داستانی تعریف کرد که سرتاپا بدآموزی و اشاعه دهنده امور خلاف اخلاق است؟ مگر بنگی و تریاکی بودن خوب است ؟ مگر اذیت و آزار یک میمون بی زبان کار خوبی است که شما از آن بنام زبان مردم کوچه و بازار دفاع می کنید ؟ چرا صادق براهنی این میمون بیچاره و بدبخت را به کارهای شنیع و زشتی چون جل...ق زدن وا می دارد ؟ شما کتابهای استاد جواد فاضل را در مذمت جل...ق زدن نخوانده اید ؟ نمی دانید اینکار هم از لحاظ مذهبی و هم از لحاظ بهداشت تن و و روان کاری کاملا خلاف است ؟ حالا به عواقب اخروی آن کاری نداریم . نمی دانید که این عمل شنیع و مستهجن کم کم باعث کوری جوانان می شود ؟ مگر هر حرفی بدهن یک چوبک فروش بیاید باید بعنوان کوچه و بازار در داستان بیاید ؟ متاسفم که در این جمع خوانی بجای خواندن داستانهای اخلاقی و مذهبی که باعث رشد اخلاقی و اجتماعی جوانان و بخصوص بانوان محترم می گردد چنین الفاظ مستهجنی مورد مطالعه قرار می گیرد.

سپینود دوشنبه 9 آبان‌ماه سال 1384 ساعت 05:21 ب.ظ http://3pnood.com/

سلام به همه / دیر رسیدم و می‌بینم که این‌جا پر است. با اجازه حرف‌های دیگران را هنوز نمی‌خوانم. فقط نتوانستم شادی خودم را از پرُ پَر و پیمان شدن و رونق این‌جا پنهان کنم. دیدن کتایون عزیز و آقای کرمانی نژاد و بقیه هر کسی را سرحال می‌آورد.

سندباد دوشنبه 9 آبان‌ماه سال 1384 ساعت 05:24 ب.ظ http://sanbadpoem.persianblog.com

سلام.درونی کردن برداشت شما از این اثر می تواند کاری اگزیستانسی باشد جایی که شما از رویکرد جامعه شناختی روی می گردانید و بن مایه نقدتان را آزادی قرار می دهید و البته مفهوم آزادگی آنجا که می گویید:*...پایان ناپذیر بودن ِ اسارتی که حتی با مرگ صاحب هم به دست نمی آید.*البته شاید چیزی که داستان را سرپا نگه می دارد بیان بدیع ذات تمام این تلخ کامی ها باشد:رنج و چرخه ی آن.

سعید دوشنبه 9 آبان‌ماه سال 1384 ساعت 05:25 ب.ظ

با مطالعه نقد کتایون آموزگار، بقول سهراب سپهری« دل تنهایی ام تازه شد » . شناخت مثال زدنی کتایون از پدیده « داستان » بطور کلی و « انتری که لوطیش مرده بود » بطور اخص و معرفتی که او در نقد خود به نمایش گذاشته است چون پیاله ای می گوارا مرا از خود بی خود کرد. من شیفته آنم که بتوانم بهمراه شخصیت هایی چون پرویز دوایی به سینما بروم. کسانی که «فیلم» را می فهمند. و آروزیم اینست که کاش می توانستم کتاب را بهمراه و همزمان با انسانهایی بخوانم چون کتایون آموزگار. کسانی که « داستان » را درک می کنند.

سعید دوشنبه 9 آبان‌ماه سال 1384 ساعت 05:26 ب.ظ

نقد کتایون بر « انتری که لوطیش مرده بود» به احتمال زیاد بزودی در در بلاگ « جمع خوانی » منتشر خواهد شد. اما من چون عجله داشتم ، رفتم و آن نقد را در بلاگ خود کتایون خواندم. با مطالعه این نقد بقول سهراب « دل تنهایی ام تازه شد » . شناخت مثال زدنی کتایون از پدیده « داستان » بطور کلی و « انتری که لوطیش مرده بود » بطور اخص و معرفتی که او در نقد خود به نمایش گذاشته است چون پیاله ای می گوارا از خود بی خودم کرد. چه زیباست که کتایون با اینکه یک « بانو » است بمانند « شهربانو عفت پناه » بعضی قسمت های داستان را مستهجن ( !!! ) نمی داند و خیلی هوشمندانه پیام های هنر مندانه چوبک در آن قسمت های داستان را در یافت نموده است

مهراوه دوشنبه 9 آبان‌ماه سال 1384 ساعت 05:27 ب.ظ http://www.booda.blogfa.com

سلام.داستان پر معنایی است .به زودی در بحث شرکت می کنم

شهربانو عفت پناه دوشنبه 9 آبان‌ماه سال 1384 ساعت 05:29 ب.ظ http://www.burkinabymatt.com/wildlife/Monkey-5-large.jpg

« صادق چوبک تا آنجا که من سراغ دارم از جمله نویسنده گانی است که از بکار گرفتن لغات مستهجن ابائی ندارد. من اصولا در ادبیات این لحن وسبک بیان را نمی پسندم».

تیله یاز دوشنبه 9 آبان‌ماه سال 1384 ساعت 05:30 ب.ظ

سر کار خانوم عفت پناه...توی این مملکت هزار تا نشریه هست که گتره‌ای به قول خودشان داستان چاپ می‌کنند.برای خواندن چیزهای استریلیزه هموژنیزه تشریف ببرید آن جا.

فریدون دوشنبه 9 آبان‌ماه سال 1384 ساعت 05:53 ب.ظ http://www.parastu.persianblog.com

بعداز انتشار نقدی که از سعید دریافت شد کلیه پیام های دریافتی برای داستان «انتری که لوطیش مرده بود » را به آخرین یادداشت منتقل نمودیم تا دوستان بتوانند کلیه نظریات رسیده در باره این داستان را بخوانند. بسنده خواهد بود اگر نظر خود مان را نسبت به نقد های دوستان بنویسم و درین تبادل نظر ها و اصطکاک افکار بر آموخته های خود بیافزائیم. با سپاس فراوان از همه دوستان و فعالان جمع خوانی
از طرف جمع خوانان
قریدون

تیله‌باز سه‌شنبه 10 آبان‌ماه سال 1384 ساعت 12:53 ق.ظ http://tileh.com

شامپانزه‌ای که تعلیم‌دهنده‌اش ایدز گرفته بود!

انتری که لوطیش مرده بود، روایتی است ادبی، اخلاقی، اجتماعی و تربیتی. بسیار زیبا، چفت و بست‌های داستانی در آن پیاده شده که به ذکر برخی از این خصوصیات، از نویسنده‌ی چیره‌دستش و خود اثر خواهم پرداخت. صادق چوبک به عنوان یکی از بهترین...

نه! فایده‌ای ندارد! یعنی باید چه کنم؟ بنشینم و قدم به قدم، نعل به نعل قصه را خلاصه کنم از منظر خودم و کنار نوشته‌های رفقام بگذارم؟ این‌بار می‌خواهم راحت‌تر فکر کنم. بگذارم شامه‌ام خودش پیش برود و انتخاب کند.
دلم می‌خواهد بگویم انتر را چه به دریافت‌های اجتماعی، اخلاقی و تربیتی. آن زبان بسته دارد تلاش طبیعی خودش را می‌کند برای بقا... و اگر نویسنده‌ی زبردست اثر، جفت‌پا نمی‌پرید لای خط‌های داستان، صحنه‌هایی بود انگار، از شبکه‌های تلویزیونی، که جک و جانور نشان می‌دهند و من خیلی دوستشان دارم. انتخاب حیوان به عنوان محور داستان به طور عام، ما را به حالتی کنایی و طعنه‌آمیز می‌کشاند. نویسنده‌‌ی صاحب سبک اثر هم به خوبی این را می‌داند. می‌ایستد دور معرکه و با نگاهی روشن‌فکرانه به صحنه خیره می‌شود و با جنس زبان خاص خودش، همه چیز را به تصویر می‌کشد.
بعد آرام و یواش یواش بدون این‌که ما بفهمیم پیام می‌دهد. ما نمی‌فهمیم که می‌گوید، صد رحمت به حیوان... ببینید بنگ و فقر و لودگی چطور اشرف مخلوقات را خاک‌ بر سر و زنجیر به پا می‌کند. لوطی جهان بود که زنجیر بند شده‌بود نه آن حیوان بی‌چهره‌ای که منترش شده بود! ما به هیچ وجه نمی‌فهمیم که آرام آرام دارد توی رگ و پی ما تزریق می‌کند که خور و خواب و خشم و شهوت چه بلایی دارد سر آدم معرکه گیر زمانه می‌آورد و اصلن نمی‌شنویم که دارد هوار می‌کشد که های! خوانندگان عزیز اثرم، چه نشسته‌اید که حیوان خبر ندارد زجهان آدمیت. ما اصلن متوجه نمی‌شویم و او آرام آرام دود می‌دهد به ما!
بگذارید سنگ خودم را وا بکنم! چوبک بی شک از شاخص‌های دهه‌ی چهل و شاید بعدترش باشد. شک نیست که زبان و فضاسازی خاص او، روی خیلی از گردن کلفت‌های بعد از خودش اثر گذاشته. شکی ندارم که این داستان نکات قوت و درس گرفتنی بی‌شماری دارد. شکی ندارم که سنگ صبور، یکی از آثار مطرح تاریخ ادبیات داستانی ایران است! من فقط دارم سعی می‌کنم یک احتمال ساده را بدون در نظر گرفتن مقطع زمانی نوشته شدن اثر، بررسی ‌کنم. اگر این داستان را همین فردا، توی نشریه‌ی فلان، از آقای یا خانوم فلانی بخوانیم چه می‌گوییم؟
این ایراد نویسنده‌ی محترم نیست که این‌قدر رو و تک خطی حرف زده و بیانیه صادر کرده. خطوط این داستان حدود چهار دهه با ما فاصله دارد. تقصیر کی‌ست که دیگر کسی اینطوری به صراحت حرف نمی‌زند؟ چطور شد که ادبیات در ادامه‌ی راه، دیگر داعیه دار رهبری نشد؟ دیگر نویسنده‌ها، بر جای مصلح جهانی تکیه نزدند و آرام آرام سعی کردند بدبختی و نکبت بی‌پایان اطرافشان را و خوشبختی‌ها و شادی‌های کوچکشان را به تصویر بکشند، در حالی که انگار امیدی هم به نجات وجود ندارد و در حالی که این ناامیدی و ناتوان بودن خودشان را به نمایش می‌گذاشتند؟ جریان‌های ادبی بعد از این نسل در ایران، دیگر خوششان نمی‌آمد کسی حکم صادر کند و خط بکشد و مرز بیاندازد دور برهوت خدا و پرچمش را بکارد بالای تپه‌ای و بگوید مال من است! در حالی که در واقع این مرز‌کشی و آدم کشی‌ها، بعدها و در روزگار ما بیشتر شد و بیشتر شد! و لابد این حرکت به عکس و باژگونه، خصلت هنر است که برای حفظ تعادل هم که شده در نقطه مقابل از کانون، نسبت به واقعیت قرار می‌گیرد. یادمان هم باشد که این جریان‌ها سال‌ها پیش در میان نویسنده‌های تراز اول دنیا شروع شده بود.
باز هم تکرار می‌کنم، ما بر گرده‌ی این بزرگان استاده‌ایم و نطق می‌کنیم. اما همه‌ی این احترام‌ها نباید چشمهامان را بر حقایق ببندد. نباید یادمان برود که همان موقع که چوبک داشت آلودگی‌ها و پلشتی‌ها را باز آفرینی می‌کرد و جا‌به‌جا نوید می‌داد که می‌شود اخلاقی بود و مثبت بود و آدم حسابی ماند، بهمن شعله‌ور هم داشت "سفر شب" را سر و سامان می‌داد یا شاید‌هم چاپ اول و آخرش را داده بود بیرون! رمانی که از شدت فرار از تعیین سرنوشت برای شخصیت‌ها، از شدت سیلان اندیشه و بی‌قیدی محض فکری، بایکوت شد و هنوز هم که هنوز است خیلی‌ها نمی‌شناسندش. بهمن فرسی داشت "شب یک، شب دو" را بالا پایین می‌کرد که بی‌تردید از شاخص‌های آن سال‌هاست. بزرگ علوی و ساعدی هم بودند. با آن نوشته‌های سه بعدی و گاهی چند بعدی‌شان (و البته ساعدی تبحر بیشتری داشت در این کار و پیش‌تر می‌تاخت). بعضی‌ها آهنگ زمان را زودتر می‌شنوند و می‌فهمند این پازل را که در زمان حال می‌گذارند، خانه‌های مجاورش چطور چیده خواهد شد.
می‌خواهم بگویم تکلیف داستان از اسمش هم پیداست! انتری که لوطیش مرده باشد، بازیچه می‌شود، بی پناه می‌شود... چه رسد که معتاد هم باشد... چه رسد که این انتر مملکتی باشد که بازیچه افیون و بنگ و معرکه‌ی لوطی نماها شود (توجه کنید به نام لوطی... جهان) و بعد لوطی برود زی خودش. برود گم و گور شود. تکلیفش روشن است.
می‌خواهم بگویم، شاید اگر امروز چوبک بود کنارمان و چشمان نازنینش (که اواخرعمر نمی‌دید) می‌دید دنیای امروز ما را می‌نوشت: "شامپانزه‌ای که تعلیم دهنده‌اش ایدز گرفته بود" و نمی‌کوشید توی مغز شامپانزه برود و به ارزیابی‌های انسانی از عکس‌العمل‌های غریزی او بپردازد، و سعی نمی‌کرد بگوید ایدز بد است و چه و چه... تعلیم دهنده به بسیاری از دلایل ممکن بود آلوده شده باشد و به بسیاری از دلایل ممکن بود معتاد باشد و لازم هم نبود که حتمن همه‌ی بدبختی‌های دنیا را یک‌جا داشته باشد و ممکن بود حتا زنجیر طلا هم داشته باشد در گردنش و فقیر هم نباشد و ناهار مک‌دونالد بخورد و به بسیاری از دلایل ممکن بود شامپانزه را نگه‌داری کند و بعد به بسیاری از دلایل از جمله عفونت ریوی و یا تصادف در حال مستی، از ماجرا حذف شود و حیوان زبان‌بسته به بسیاری از دلایل می‌رفت و خوش‌مزگی‌هاش را برای کس دیگری می‌کرد و در سیرک دیگری و در برابر دوربین دیگری ملت را می‌خنداند و اداهایی را درمی‌آورد که کسی بهش آموخته بود که حالا دیگر نیست و اصلن هم نمی‌نشست تا به غروب خیره شود و بگوید آه! تعلیم دهنده‌ام ایدز گرفته بود!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد