نمایش: چشماندازى از پل (۱۹۵۵)، نویسنده: {آرتور میلر}، مترجم و کارگردان: {منیژه محامدى}، طراح صحنه و لباس: {ملک جهان خزائى}، بازیگران به ترتیب ورود به صحنه: {محمد اسکندرى}، {حبیب دهقاننسب}، {فرناز رهنما}، {مهوش افشارزاده}، {محمد شیرى}، {اشکان صادقى} و .... فروردین و اردیبهشت ۱۳۸۴ در سالن اصلى تأترشهر.
{آرتور میلر} درام نویس اجتماعى معاصر آثارش را با موضوعات اجتماعى و تمهاى اخلاقى مىنویسد، اما بیش از هر چیز او یک اخلاقگراست. میلر از جامعه مصرفگرا انتقاد مىکند و مظاهر زندگى مادى را سبب نابودى انسان معاصر مىداند. میلر در نمایش همه پسران من سودجویى شخصى یک کارخانهدار را که منافع خود را به سلامت خلبانها ترجیح مىدهد محاکمه مىکند و در مرگ فروشنده روزمرهگی و فروپاشى زندگى یک فروشنده دورهگرد را به سبب تغییر ارزشهاى اجتماعى و مظاهر مادى تمدن قرن بیستم به نمایش مىگذارد.
زمینه اجتماعى نمایش چشماندازى از پل مهاجرت ایتالیایىهاىست که بعد از جنگ جهانى دوم جهانى دچار فقر شدید شدهاند. آنها براى یافتن کار سیاه خود را از راه دریا به آمریکا مىرساند تا با تن دادن به کارهاى سخت بدنى سرمایه اندکى براى خانواده خود پسانداز کنند. تم نمایش ناتوانى در پذیرش واقیعت است. شخصیت اصلی ، «ادى»، هرگز، مگر در پایان نمایش، نمىپذیرد که قلباً دلبسته دخترى شده («کاترین») که سرپرست او بوده و این رویکرد سرانجام به مرگ او مىانجامد. *قانون* هم به عنوان یک رکن اساسی در این نمایش حضور دارد که در آن حتى کلمهایى براى مجازات عشق پیدا نمىشود و نباید بشود هرچند ادى بارها بار به آن متوسل مىشود.
نمایش با ورود «الفى»، وکیل دادگسترى، آغاز میشود که از عدل و قانون و چگونگى شکلگیرى آن در جوامع گوناگون مىگوید. الفى به عنوان نماینده قانون به موازت پیش رفتن قصه نمایش آن را همراهى مىکند. کاترین دختر خواهر «باتریس»، همسر ادى، است، که زوج از کودکى سرپرستى او را به عهده گرفتند. او اکنون به سن قانونى رسیده و سال آخر مدرسه را مىگذراند. در اولین صحنه، کاترین با ادی در مورد یافتن شغل مورد علاقهاش در یک اداره حرف مىزند و همانجا با مخالفت سرسخت ادى روبرو مىشود. اندکى بعد دو پسر عموى باتریس که از راه دریا به نیوریوک مىآیند تا با مشغول شدن به کار سیاه در آمریکا نیازهاى مادى خود و خانوادهشان را برآورده کنند از راه مىرسند. یکى از آنها «مارکو»ست که سه بچه قد و نیمقد دارد و براى تأمین آنها به شدت محتاج به پول است و دیگرى «رودلفو»ست که جوانى بازیگوش و رویایى است. با گذشت زمان کاترین و رودلفو به هم علاقمند مىشوند و این آتش خشم ادى را شعلهور مىکند، تا جایى که به مخالفت آشکار با آنها مىپردازد. ادى به سراغ الفى مىرود تا شاید از طریق قانون بتواند جلوى عشق آنها را بگیرد، اما از دست الفى کارى براى او ساخته نیست. ادى که حاضر نیست بپذیرد در درون خود به کاترین عشق مىورزد، سرانجام دست به عمل مىزند و دو پسر عمو را به اداره مهاجرت معرفى مىکند و این مسئله، که براى مارکو ویرانی خانوادهاش را در بر دارد، سبب انتقامجویى او از ادى مىشود و، در بعدازظهر عروسى کاترین و رودلفو، بهطور موقت از زندان مرخصی مىگیرد تا ادى را از میان بردارد. اما ادى که حالا دیگر رازش برملا شده خود را با چاقو هلاک مىکند. در پایان دوباره الفى مىآید و از قانون مىگوید که چگونه اغلب ناتوان از جلوگیری از اتفاقات در حال وقوع است.
***
آنچه مجالى مىشود براى اجراى این نمایش در سالهاى دهه هشتاد (البته شمسى) در تئاترشهر تهران ارتباطىست که تماشاگر عام با قصه نمایش برقرار مىکند. خودمانى بگویم، چشماندازى از پل ماجراى پدرها و برادرهاى قدارهکش خودمان است که بىمعطلى زورشان را به رخ بقیه مىکشند. تماشاگر با عشق کاترین و رودلفو همراه مىشود و از شکست ادى خرسند، ساختار اجتماعىاش را در میان این آدمها مىبیند و با آنها همذاتپندارى مىکند، بىاینکه کارگردان حتى براى لحظهایى او را با تم نمایش آشنا و با کشمکش تراژیک آن همراه کند.
ساختارى که با خودکشى به اوج خود میرسد، و باعث تزکیه نفس میشود، باید تماشاگر را با اندوهی از این عشق نافرجام از سالن بیرون بفرستد، در حالیکه این ساختار بر روی تماشاگر چشماندازی از پل محامدی کوچکترین تأثیرى نمىگذارد و هرگز او را براى لحظهایى به فکر وانمىدارد، بلکه تنها شباهتهاى فرهنگى یک خانواده سنتى سیسیلى آنهم مربوط به ۶۰ سال پیش را برای تماشاگر ایرانی تداعی میکند. آنچه محامدى کارگردانى کرده بر پایه شوخىهاى جنسى و سطحى و سهلانگارانهایى بنا شده که هرگز قادر نیست به ذهنییت نویسنده نزدیک شود و نمایش را تا حد کوچه و بازار پایین مىآورد و پا را فراتر از سرگرم کردن تماشاگر و خنداندن او نمىگذارد، گرچه در این کار تقریباً موفق شده است.
اما به سخره گرفتن زور ِ بازو و مردانى که زور مىگوید، همچنین اجازه نداشتن قانون در ورود به حیطه مسائل عشقى و عاطفى آدمها، دو مضمونى است که در شرایط کنونى جامعه ما که هنوز نه قانونش بالغ شده و نه مردانش، اجراى این نمایش را قابل قبول و اینهمه قصور را کمى قابل تحمل مىکند. در جوامع در حال گذار، تغییر و دگردیسى امرى ناگزیر است، ارزشهاى جدید جای ارزشهاى کهنه را مىگیرند، اما مهمتر ارزشهای جدید است که جایشان را میگیرد.
بهانهای که ادی برای محکوم کردن رودلفو میآورد «مرد نبودن» رودلفو است. رودلفو آواز میخواند، گیتار میزند، آشپز خوبی است، خیاطی میکند، موهای لَخت بور دارد، زورش هم زیاد نیست. اما اینها همه دلیل بر مرد نبودن کسی نیست، چنانچه زور زیاد و یا جدی و پرخاشجو بودن هم دلیلی بر مرد بودن کسی نیست، لااقل این حرفیست که میلر میزند و از قضا بخشیست که تماشاگر ما با آن ارتباط برقرار میکند و محامدی هم تا توانسته به آن پرداخته. اما مسئله این است که بالاخره ما قرار است به رودولفو بخندیم یا برایش دست بزنیم، قرار است مسخرهاش کنیم و یا پذیرای تعریف جدیدی از مردیت باشیم؟ جالب است که سانسور هم به دوپهلو کردن این مسئله کمک میکند. وقتی که ادی از سر مستی و خشم کاترین و رودلفو را که با هم از اتاق خواب بیرون میآیند میبوسد (یعنی در متن نمایشنامه) ما اجازه داریم بوسه او از لبهای رودلفو را ببینم اما وقتی که نوبت به بوسیدن لبهای کاترین میرسد تماشاچی باید حدس بزند که چنین اتفاقی افتاده . اگر مردی لبهای مرد دیگر را بوسید به هیچ کجای اعتقادات ما برنمیخورد (این خوب است که برنمیخورد) اما مسئله این است که این برنخوردن از سر آزاداندیشی ما نیست بلکه از ناآگاهی ما آب میخورد و نتیجه این میشود که تماشاچی ما این بوسه را به چیز دیگر تعبیر میکند و لبه تیز چاقو را به طرف رودلفو میچرخاند.
بد نیست تکلیفمان را با بعضی از مسائل روشن کنیم، بد نیست بفهمیم که در یک جامعه مردسالار سنتی طرف چه کسی را میگیریم، و یا بهعنوان هنرمند در یک جامعه در حال گذار چه سهمی داریم، و گرنه دور خود میچرخیم بی آن که خود را به سطح دیگری کشانده باشیم. بهتر بود خانم محامدی که نمیتوانست بوسیدن مرد و زن را بر روی صحنه نشان دهد هرگز آن ِ مرد و مرد را هم نشان نمیداد. آثار بزرگ جهان برای مضحکه نیستند که برای خندهْ اواخواهرها را دست بیاندازند.
آهو آلآقا
سجاد صاحبان زند
مساله برخورد و تقابل بین دو نسل همیشه مساله مهم و قابل توجهی بوده است، مخصوصاً اگر این تقابل در محیطی اتفاق بیافتد که خود آبستن حوادث و اتفاقهای گوناگون است. آرتور میلر با انتخاب یک منطقه مهاجر نشین برای پس زمینه قصهاش، این تقابل بین اندیشههای نسل جدید و قدیم را به خوبی به تصویر میکشد و منیژه محامدی با ارایه میزانسنهای مناسب و استفاده از تمام امکانات صحنه، آن را به نحو قابل قبولی به نمایش گذارده است.
زنی، خواهرزادهاش را، که پدر و مادرش را از دست داده، نزد خود آورده است. زن با مردی به نام ادی ازدواج کرده و رابطه ادی با خواهرزادهی زن(که کتی نام دارد) آن چنان صمیمی است که کتی او را پدر مینامد. کتی حس میکند که هیچ کس تا به حال به او تا این اندازه محبت نکرده است. البته ما این رابطه مثلثی را به تدریج و در طول نمایش میفهمیم و در شروع حس میکنیم که دختر، فقط مادر ندارد.
این سه نفر مهاجرانی هستند که ایتالیا را برای زندگی بهتر و شغل که زندگیشان را تامین کند، ترک کردهاندو حالا، هر چند در حومه نیویورک زندگی چندان مناسبی ندارند، اما آن را به زندگی در ایتالیا ترجیح میدهند.
زندگی آنها به گونهای یکنواخت و البته خالی از بحران ادامه دارد تا این که، اولین گره داستان، به وجود میآید:« کتی که سال آخر مدرسهاش را میگذراند، تصمیم میگیرد که شغلی دست و پا کند. ادی با سر کار رفتن کتی مخالفت میکند، اما به هر حال میپذیرد. چندی بعد برادرزادههای زن که از ایتالیا آمدهاند، در خانه آنها اقامت میگزینند.
در ابتدا مشکلی وجود ندارد. بحران از آنجا شروع میشود که کتی به یکی از دو مرد مهمان، رودلفو، علاقمند میشود. آنها میخواهند با هم ازدواج کنند، اما ادی مخالف این ازدواج است. او رفتار رودلفو را چندان نمیپسندد. به موهای بلند و طلایی پسر انتقاد میکند و خیلی خوشش نمیآید که پسر در روی عرشه کشتی زیر آواز بزند و با همه شوخی کند. حتی از این که رودلفو میتواند آشپزی و خیاطی کند، چندان خوشش نمیآید. به نظرش این کار مخصوص خانمهاست. در صورتی که نسل جدید، با افکار جدید با این قضایا به گونهای عادی برخورد میکند.
چند روز مانده به ازدواج کتی، پدر خواندهاش ماموران اداره مهاجرت را از بودن رودلفو ومارکو آگاه میکند. آنها به خانه آنها میآیند و دستگیرشان میکنند. کتی برای ازدواج نیازی به اجازه کسی ندارد، چرا که به سن قانونی رسیده است و رودلفو میتواند با ازدواجی که با کتی میکند، به عنوان مقیم پذیرفته شود، اما مارکو باید تعهد کند که کسی را به قتل نرساند. اما او از دست ادی ناراحت است. وقتی آنها با هم برخورد میکنند، ادی خودش چاقو را به سمت شکمش میبرد و...
به این ترتیب تقابل دو نسل در یک محیط نه چندان آرام و متعارف به مرگ نسل قدیم میانجامد. پدر که در این نمایش نمادی از سنت است به دست تفکرات مدرنتر نابود میشود. منتها نکته قابل توجه آن است که چیزی که او را از میان برمیدارد، مهرهای از میان معتقدان تفکرات مدرن نیست که، خود مرد سنتی، خود را از پای در میآورد و این حادثه زمانی اتفاق میافتد که او با مرد دیگری درگیر میشود که آن مرد هم به سنت نزدیکتر است تا به نسل جدید.
در نتیجه برخورد بین دو نسل تبدیل به یک برخورد و بحران بزرگتر میشود که ما آن را به جدال بین سنت و مدرنیته میشناسیم. آرتور میلر با انتخاب یک محیط مناسب این تجددطلبی را به نحو بسیار مناسبی ارایه میکند. او جامعه مهاجران و آدمهای حاشیهنشین را برای کارش انتخاب میکند، چرا که آنها صراحت بیشتری دارند و زندگیشان فارغ از خاکستریها، میتواند نمونه بهتری از برخورد باشد. او سراغ حاشیهنشینان میرود، چرا که آنها کمتر درگیر ظواهر و ریاکاری در بین قشر بورژازی هستند. آنها کسی دیگر را بازی نمیکنند و هرگز نقابی بر صورت ندارند. بنابراین میتوانند نقشهای دراماتیکتر و نمایشیتری را ایفا کنند.
از طرف مقابل، منیژه محامدی با ترجمه روانش این فضا را بیشتر منتقل میکند. او با به کارگیری میزانسنهای مناسب و بازیگری قابل قبول از بازیگران توانست این تضاد را بین دو نسل به خوبی ارایه کند. وکیلی به عنوان راوی قصه، آن را به شیوه دانای کل روایت میکند، گاه خود نیز جزئی از نمایش میشود و به این ترتیب، هیچ کس نمیتواند خود را از دایره عمل دور کند. دیالوگهایی که به نظر میآید با توجه به فضای ایرانی، کمی بومی شدهاند، میتواند ارتباط مخاطب را با اثر بالاتر ببرد. البته این نکته هرگز به این معنی نیست که نمایش یا دیالوگها تحریف شدهاند یا نوعی بازنویسی در آنها انجام گرفته است بلکه میتوان به لحنی که مترجم و کارگردان برای کارش در نظر گرفته است، اشاره کرد. او میتواند با این لحن به مخاطبش نزدیکتر شود.
آرتور میلر در این نمایشنامه نیز درست به مانند سایر کارهایش، نقدی از جامعه آمریکا ارایه میکند. اما او این بار نیز به جای انتخاب یک فضای عمومی از این جامعه، سراغ یک جزء از آن میرود. جامعه مهاجران بخش عمدهای از امریکا را تشکیل میدهند. به این ترتیب وقتی آرتور میلر این جامعه را مورد بررسی میدهد، در واقع کل جامعه آمریکایی را مورد بحث قرار میدهد. همین موضوع را در فیلمها و نمایشنامههای دیگری نیز دیدهایم: « هیچ کس به دیگری رحم نمیکند و هر کس برای رسیدن به منافعش حاضر است که دیگری را به خطر بیاندازد. هر کس به خودش فکر میکند و گاهی اوقات، آدمها تبدیل به ماشین میشوند. در”بانی وکلاید” دو نفر که معیارهای اجتماعی را برنمیتابند، کشته میشوند اما در ”چشماندازی از پل”جامعه عوض شده است. هرچند که دیگر نمیتوان زندگی مارکو، رودلفو و کتی را عادی دانست، اما آنها زنده میمانند تا به عنوان نسلی دیگر به زندگی نگاهی دیگر داشته باشند و همه چیز به نفع تفکرات جدید کنار میرود
سجاد صاحبان زند