علی یکی از همکاران در باره این داستان مینویسد:
اتاق خیالی، خیال اتاقی
خیلی زود با داستان دوست می شوم.حیف که کوتاه است. انگار نویسنده به آخر داستان که رسیده ناگهان به یاد آورده که غذایش سر گاز دارد می سوزد یا این که باید به دوستش تلفن بزند یا این که نیم ساعت دیگر، باید دم در سینما باشد و خلاصه داستان را رها می کند.
داستان زیادی انگار کپسولی است. حس ها کوتاه و موجز، تعریف می شوند و ذره ذره ذره در ذهن به پیش می روند { ادامه}
فریدون یکی دیگر از همکاران, مینویسد:
نویسنده داستان را نمی شناسم . داستان اتاق خیالی را ابتدا بساکن بی هیچ اطلاعی از نویسنده می خوانم. داستان از زاویه دید دانای کل محدود روایت شده است. فضای داستا ن مبهم و ابریست. داستان بدلم نمینشیند چون قسمت اعظم ان بی هدف و بی مورد است. مثل این بود که با واژه ها بازی شده باشد تا داستان کش پیدا کند و فضائی ابهام امیز ایجاد کند. کل حرف ها در چند جمله اخر زده شده است. داستان دارای نثری در هم ریخته و ضعیف است. وجه زمانی داستان در اینده است. اما خواننده چرا باید داستانی را بخواند که هنوز اتفاق نیافتاده است و چرا باید نگران حوادثی باشپد که در آینده امکان دارد رخ بدهد. نویسنده در این داستان در کاشتن این بذر نگرانی و شکوفا کردن آن در ذهن خواننده ناتوان بوده است.
اما خانم پونه بریرانی یکی از خواننده گان جمع خوانی مینویسد:
با نظر سپینود تا حدودی موافقم. خب دیگر بیر و ببندهای سال شصت تمام شده و این نگاه قدیمی مولف برمیگردد به اینکه متاسفانه نویسندههای ما اگر در هردورهی ازایران خارج شوندتاریخ نوشتنشان و نگاهشان به وقایع سیاسی و اجتماعی ایران میماندتوی همان سال. این یکی از آفات ادبیات نویسندههای مهاجر ماست. با این اوصاف خیلی مایلم خانم ناجیان که خودشان مدتی است بحث زبان را هم پیش کشیدهاند و خیال کنم به مبحث زبان در نگارش نویسندههای ایرانی مقیم خارج هم برسند و شاید هم اصلن چنین برنامهای نداشته باشند یک توضیحی در مورد زبان این داستان بدهند. میخواهم به این بهانه هم باب بحث در مورد این داستان باز بماند و هم یک اشاره ای شود به زبانی که نویسندگان مهاجر با آنمینویسند و فاصلهشان از زبان جاری در کوچه و خیابانهای ایران
خواننده دیگری که نگارشگر گاه نگار وزین سپینود است می نویسد:
ادامه این گفتگو و پیام ها را در در باز تاب شماره دو در همین گاهنگار جمع خوانی دنبال خواهیم کرد. با اشتیاق فراوان منتظر نظریات و پیام هایتان هستیم.
اتاق خیالی، خیال اتاقی
خیلی زود با داستان دوست می شوم.حیف که کوتاه است. انگار نویسنده به آخر داستان که رسیده ناگهان به یاد آورده که غذایش سر گاز دارد می سوزد یا این که باید به دوستش تلفن بزند یا این که نیم ساعت دیگر، باید دم در سینما باشد و خلاصه داستان را رها می کند.
داستان زیادی انگار کپسولی است. حس ها کوتاه و موجز، تعریف می شوند و ذره ذره ذره در ذهن به پیش می روند.
تاثیر تکرار «مونی» در ذهن زیاد است و شدید ترین حسی که بر انگیزاننده به نظر می رسد، بوی تند صابون است. بوی تند «به زور تمیز بودن». این که به هر قیمیتی که هست باید پاک بود و اگر غیر از این باشد مجازاتی سخت پیش روست.
حیف که داستان، زودتر از آن چه که باید تمام شود، تمام می شود. انگار دیروقتی است با داستان دوست بوده ام. نقدعلی
داستانی از سودابه اشرفی، داستان نویس مهاجر
اتاقی خیالی
سودابه اشرفی
ا ف ا ق ه ... ا ف ا ق ه ... ا ف ا ق ه ... نخواهد کرد این قرصهای خوابآور که به التماس از زن درشتهیکل خواهد گرفت با این بوی صابون که از زیر در تو خواهد زد. افاقه نخواهد کرد هرچه پدر و مادرش به او بگویند که گندش را در نیاور تا پیش از دانشگاه رفتنت حق نداری ... دوست داشتن گند نخواهد بود و غصه نخور زیاد تنها نمیمونی ... پژواک خواهد بود، مونی، مونی، مونی، چه معنایی، فقط پژواک است. لالمونی اما معنا خواهد داشت وقتی که مادرش بپرسد: پس چرا لالمونی گرفتی بگو واقعا" کجا بودهای سه روز تمام... و او خواهد گفت و از آنجا شروع خواهد کرد که او دوست خواهد داشت و لرزش دل هرزه نخواهد بود و این را خودش هم سه روز پیش که برف میآمد به یکباره خواهد فهمید - آنجا که دستی خواهد آمد و خواهد آمد تا به سر انگشتانی برسد که بعد از تماس گر بگیرد، در زبری و نرمی گونهها و لبهای از خود بیخود شدهی گرم و رها، با دهانی خیس که اگر کار دلش نبود حتما" دلش نمیآمد یکی شود. نه مثل خالههایش که تا ابد تنها خواهند ماند که دلشان نخواهد گفت که تحمل دهان دیگری را دارند. ماجرا بیش از این نخواهد بود. اضطرابی شاد، و رعشهی غمگین ترانهای با اتاقی خیالی روی ابرها که پنجرهاش هم از جنس برف باشد، اما برف خیلی زود برود و بنشیند روی انگشتانی که روی شیشهی ماشین ضربه خواهند زد. و انگشتها، که صورت خواهند داشت، دهانی که دهان دیگری را نخواهد و چشم هم، چشمهایی که نینیهایش حرفی مهربان نداشته باشند و نفس - نفسی که بریده – بریده نخواهد بود و تشنهی لمس هم نه. و بخار میشود در هوا وقتی که مردی که ضربه خواهد زد: تق، تق، تق، بگوید: « گفتم شیشه را بکش پایین – هی یابو ...» یابو. یابو، آبو، آبو، بو، .... که به آدم نمیگویند مگر این که از دست او سخت عصبانی باشند یا برادرِ بزرگِ برادر کوچک باشند و یا پدری بدعنق که بخواهد بچهاش را صدا کند. یا ... «هی، یابو گفتم شیشه را بکش پایین!» و درِ برفزدهی طرف راننده باز خواهد شد و به هم خواهد خورد. همهی ماجرا را خواهد گفت اما آنها باور نخواهند کرد که بوی غلیظ صابون در دماغش پیچیده و دارد خفهاش میکند و خط نور خیلی تند است، اگر نه خواهد گفت که سه روز پیش خواهد بود وقتی که مرد بگوید: «بیا پایین ببینم!» و از توی ماشین، آن طرف شیشه دهانها مثل سکوت آب و ماهی خواهند بود و صورت مرد جوان که فقط یک تا پیراهنی به تن خواهد داشت رقتانگیز. و دختر نگاهش خواهد کرد و ترس این را دارد که پسر به گریه بیفتد، پس مجبور خواهد شد سرش را بگرداند و نداند چه پیش خواهد آمد. حرف، توضیح ... افاقه نخواهد کرد چون که به زودی یکی به زمین نگاه خواهد کرد و دیگری به آن که به زمین نگاه خواهد کرد. در ماشین هم چیزی پیدا نخواهند کرد به جز چند ترانه که دیگر رعشهای خوش برنمیانگیزد، اما فایدهای نخواهد داشت و همگی به راه خواهند افتاد به طرف ...؟ و بقیهاش هم همان سه روز پیش اتفاق خواهد افتاد وقتی که زن هلش بدهد توی آن اتاق بزرگ و بگوید: «برو تو!» و داد بزند و بگوید «غصه نخور زیاد تنها نمیمونی!» و صدایش در اتاق بزرگ، پژواک پیدا کند: ... مونی! وونی ... مونی و وونی هیچ معنایی نخواهد داشت. فقط وقتی در اتاق خانهاشان محاصره شده است مادرش یادآوری خواهد کرد: «لالهمونی میگیری، بعد از سه روز که معلوم نیست کدام جهنمدرهای بودهای!» آن وقت معنا خواهد داشت. حالا فقط پیچیده است توی اتاق بزرگ و تمام نمیشود. از وحشت، فشار انگشتانش را حس نخواهد کرد. از هراس و شرم است که خود را با دستها خواهد پوشاند و گیج و منگ به زن چشم خواهد دوخت. «اونارم بیخودی نپوشون. بقیه هم دارن.» نگاهش دور اتاق خواهد چرخید. «برو پایین نترس. نمیخورنت. من هم که آدمخورم از لنگههای تو خوشم نمیآد.» پلهای سراسری، اتاق را به دو بخش خواهد کرد و زن او را هل خواهد داد که از آنها پایین برود. کوهی از پارچهی سفید و فقط سفید، گوشهی اتاق بزرگ روی هم تلنبار خواهد شد و تعداد زیادی تشتهای مسی به رنگ سرب در دو ردیف موازی زیر شیرهای آب، و کنار هرکدام قالب صابونی قهوهایرنگ روی زمین. دندانهایش از سرما به هم خواهد خورد. لبهایش را به هم خواهد فشرد که صدا از ته دلش نیاید و از دهانش بیرون نرود. «به زودی گرمت میشه. انقدر که انگار تو صحرای ... » میان اتاق روی خواهد گرداند و با تعجب به او خیره خواهد شد. زن در آستانهی در ایستاده، همانجا که او لباسهایش را در خواهد آورد و همه را، به زور داد و فریادهای زن. «بجنبین، بجنبین، بنداز زمین اون لعنتی رو، سالهاست دارم بهت میگم، از بوش دل و رودهام بالا میآد.» «یه پُک بیشتر نمونده.» «گفتم بنداز زمین.» رو به عدهای زن خواهد گفت که از همان در وارد خواهند شد که محکم پشت سرشان بسته شود. چشمها به اتفاق خیرهی تماشای او همچون بچهها خیره به اسباببازی تازهای. زن جوانی خواهد گفت: «اِه، جدید اومده؟» و از پلهها پایین خواهد آمد. زن درشتاندام رو به پیرزنی خواهد گفت: «تو بیا زودتر برو تو ... بوی گند میدی. دفهی دیگه با سیگار ...» اگر باور کنند حرفش را، پیرزن سیهچرده را هم خواهد گفت، با موهای حنایی، بالای پلهها، زیر نگاهی زلزده. ساعدش را حائل دو کیسهی خشک خواهد کرد که شاید روزی نشانی از زنانگی داشته؛ با ناخنهای دست دیگر زیر آنها را در خطی مستقیم چند بار خواهد خاراند. دستش را که بردارد دوباره رها میشوند که بیفتند روی شکم لاغر و چروکیده. با جای خراش ناخنها، خطهای سفید. از پلهها پایین خواهد رفت و یکراست به طرف اولین تشت و شیر آب که به کوه ملافهها نزدیکتر است. دستها را به کمر خواهد زد و تماشا، از پایین به بالای خود، پهلوها، همهی تن را وارسی خواهد کرد و بعد چون صلیبی از پوست و استخوان بایستاد تا زنهای دیگر هم یکی بعد از دیگری وارد شوند. جوان و پیر. لاغر و چاق. شمارهای به گردن. مستقیم به سوی تشتها. «نگفتم همشون دارن؟ اون ننه پیزوری هم همونو داره که تو داری. دستهاتو بنداز پایین، بلند شو، بلند شو ببینم.» سرمای اتاق از یاد خواهد رفت و کاسهی زانوها به تخت سینه میچسبد و برپا که بشود دستها هنوز میروند که بپوشانند. «ول کن اون صابمردهها رو؛ برو سر یکی از تشتها بشین.» یک، دو، سه، چهار ... هر یک از آنها بالای سر تشتی به تماشایش بایستند. «شماره نداره؟» «مفتشی؟ یا داره یا نداره.» زن درشتهیکل، برای لحظهای ناپدید خواهد شد. او خودش را کنار یکی از تشتها خواهد کشاند. پاهایی سفید و کوچک با ناخنهایی که گاه به صورتی میزند زیر چشمها مقابل پاهای خودش روی زمین سیمانی حضور دارد. صدای غرشی تکانش میدهد و زود متوجهاش خواهد کرد که هیچکس صدای جیغ کوتاهش را نمیشنود که در صدای ریزش آبی که به ناگهان و از آن همه لولههای آب همزمان بیرون خواهد ریخت به تنش رعشه خواهد انداخت و گم خواهد شد. دستهایش روی دهان است که ادرار داغ زردرنگ از میان پاهایش روی زمین شره خواهد کرد. شُرشُر. آنطور که فقط خودش صدای آن را بشنود. صدای بستهشدن در سنگین که بیاید زنها همه با هم و با سر و صدا به طرف ملافهها خواهند رفت. آن که «ننه» خطابش خواهند کرد هنوز روی پاهای استخوانیست که از زانو به پایین، مثل دو کمان رو در روی همند، دست به کمر. زن جوان با پاهای سفید و ناخنهای صورتی چند ملافه در تشت ننه خواهد انداخت. غرش آب تمام میشود. همهی شیرهای آب با هم بسته میشوند. و تشتها پر از آبند. دستها مشغول چنگزدن. آب که زیر ملافهها بزند، باد میکنند و بالا میآیند. دستها به طرف صابونها خواهد رفت. صابونها روی ملافههای سفید مالیده میشوند. زنهای جوان شلوغ. دوتا دوتا، سهتا سهتا. ننه ساکت خواهد بود. حرفی نخواهد داشت. زن با پاهای کوچک و ناخنهای صورتی خواهد گفت وقتی که ملافهای نیز در تشت او بیندازد که هنوز خود را خواهد پوشاند. «بشین دیگه. استخاره میکنی؟» سرما و دردی خفیف میان پاهایش حرکت میکند. دستها را وارد تشت آب میکند. نیشتر سرمای آب تا مغز استخوانش فرو خواهد رفت. «نمرهات کو؟» زنهای دیگر از تماشایش دست خواهند کشید. به ملافهها چنگ میزنند و دهانهایشان با همان سرعت باز و بسته خواهد شد. «رفته، بگو.» «شماره ندادند.» «مستقیم آوردنت اینجا؟» «آره.» «از کجا؟» «نمیدونم چشمهامو بستند.» «حالا چه کار کردی؟» «نمیدونم.» «اِ، نمیدونی یا نمیخوای بگی.» «نه. نمیدونم واسه چی گرفتنم.» «تند تند چنگ بزن گرم بشی. از کجا آوردنت؟» «از تو خیابون.» «یعنی از کدوم بخش؟» «نمیدونم با چشمبند آوردن. چرا لباسامونو باید دربیاریم؟» «بهت میگم. اسمت چیه؟» «الهه.» «قمصری؟» «نه. الهه زمردیان.» «آخه یه قمصری میشناختم ... تند تند چنگ بزن. به اینجا میگن حموم. از شهرستان اومدی؟» «نه.» «پس از کجا؟» ننه از آن طرف صدا خواهد کرد. «یادش بده چه جوری چنگ بزنه بیانصاف، بچهست.» «بچه نیست ننه. خودت چند سالت بود پای تشت رخت نشستی؟» ننه روی برمیگرداند و ملافههایش را نگاه میکند. «چند سالته؟» «شونزده سال.» «بچهای. من بیست سالمه، چند ساله تو کاری؟» سرما رتیلی خواهد بود سیاه که روی ستون فقراتش قدم بر خواهد داشت، یک، دو، سه، چهار، و از میان پاها سر درون تنش میکند. «زانوهاتو بکن از هم. اینطوری مثل من. بیفت روش. آها اینطوری مثل من. تندتر چنگ بزنی گرمت میشه. نه اونجور وارفته. نترس. ببین، راحت بنشین – مثل ما.» «میدونم. میدونم.» دیگر به ننه نگاه نخواهد کرد که از گوشهی چشم مثل سایهی استخوانهایی میشود – انگار با یک دست به کمر زدن خود را از فروپاشی باز میدارد و نگاههای بیقیدش روی همهچیز و همهکس یکسان خواهد چرخید. صدای چنگزدنهایشان را خواهد شنید و آبی تلخ از گلویش خواهد آمد که از دهانش بیرون بزند. آب صابون در پاشویهی باریکی که دور اتاق تعبیه شده خواهد رفت و آب تلخ را هم با خود خواهد برد. با پشت دست دهانش را پاک خواهد کرد. «چی خورده بودی؟ سردیات کرده.» و همگی همانطور نشستهاند که انگار در اتاق خانهی خودشان و هیچ برای پنهان کردن نخواهند داشت. «امروز اومدی؟» «تو مفتشی، زهرا؟» در که باز بشود و هیکل زن تمام آستانه را پر کند، صدای زنها خفه خواهد شد و لب همه تشتها به یک طرف سرازیر خواهد شد و آب صابون سرد خاکستری کف اتاق را خواهد پوشاند. «گرم شدی ننر؟» در که بسته شود و صدایش دیوارها را بلرزاند، زن جوانِ صورتیناخن به او لبخند خواهد زد. و حرفهایش فرو خواهد رفت میان غرش آب که دوباره از لولهها سرازیر میشود. «... ... عادت... اولش ... تو بودیم. ما هم میترسیدیم، سردمون بود. عا... کردیم... نکن، ننه و بابا داری؟» دهانش دهانهی چاهی که گاه با صدفهای دندانهایش روشن میشود. دندانها را انگار دندانسازی همسایهاشان ساخته است و آن بالا روی صاقچهی دندانسازیاش گذاشته که هرکس وارد میشود آنها را ببیند و اعتماد کند که او میتواند برایشان دندانهایی به همان سفیدی و مرتبی بسازد. «گفتی داری؟» «آره.» «پس درت میآرند، نگفتی چه کار کردی؟» «هیچ ...» «عادت نکن، عادت نکن.» هروقت زن درشتاندام در آستانهی در پیدا و ناپیدا شود غرش لولههای آب میآید، تشتها از آب پر و خالی میشوند. اتاق پر است از زن و ملافههایی که میان پنجههای آنها از این سرِ اتاق تا آن سرِ اتاق در خود میپیچند تا آبشان چلانده شود و شرشر و قطره قطره روی زمین سیمانی بریزد و او نخواهد دانست چرا عشقی ساده کنار دیواری آجری که یاسهای خشک آن حتما" در تابستان عطرشان کوچهی باریک را پر خواهد کرد، در کوچهای خلوت در «سلطنتآباد» به اینجا کشانده خواهد شد. ملافهی سفیدی که دور خود خواهد پیچید خیس عرق خواهد بود و دیوارهای اتاقکی که در آن خواهد افتاد در روز دوم روی پلکها آوار خواهند شد و ... لبات مثل عسله، عسل... تو اون کوه بلندی... آره... نمیدونم. تق، تق، تق! غریب و بیعبوره. عسل، عسل خالص... تق، تق، تق! این دیگه کیه؟ ...ببین... تو اون کوه بلندی... بلندی... بلندی... درد زیر شکم، در کشالههای ران. درد در بازوها. ویرانی تن ننه. ننه... و میل به ادرار و نقطههای ریز نقرهای و آبی، لای آجرها پشت پلکهای بسته. وز وز، زو زو، جیپی ارتشی که سرکوچهاشان پیادهاش خواهد کرد، زن، شبیه یک سر و دو گوش، آنطور که بچگی در قصههایتان...، ننه، ننه، پاهای صورتی که به دیوار فشار میآورند، محبوس در فضایی کوجک، لخت، لای ملافههای سفید... انگشتانی بیبوسه... همه میخواهند پژواک شوند اما... خط نوری که از زیر دری به درون خواهد آمد و بوی غلیظ صابون که از دری دیگر...؟ تمامی ماجرایی را که از سه روز پیش آغاز خواهد شد، برای پدر و مادرش حکایت خواهد کرد همانطور که در قصههایتان... اما آنها باور نخواهند کرد و به روزنامهها آگهیای خواهند داد. مفقودالاثر: صاحب عکس بالا «الهه زمردیان»... |