تیله باز در کامنت ها چنین می گوید..



کرم انداختید به جانم که حرف بزنم!چند بحث مختلف را همزمان پیش می‌برید.

۱- بحث راوی و روایت (به قول من) و نوشته و نویسنده (به قول شما-چون روایت می‌تواند ساز و آواز و فیلم و نقاشی باشد ولی نوشته، نوشته است):بسیار حرفها در این باب و در مورد تئوری‌های روایت وجود دارد.اما ساده بگویم:بیایید به یکی از آن سربازهای هخامنشی روی کتیبه‌های تخت جمشید فکر کنیم.آیا می‌شود موقعیت زمانی و مکانی هنرمند حجار را نادیده گرفت؟او که بوده؟آیا جوان بوده یا پیر مردی که عرق شره می‌کرده از کنار شقیقه‌هایش وقتی می‌کوبیده با چکش بر قلم؟دو بحث است.یکی فردیت و دیگری قومیت و موقعیت .اگر یادتان باشد یک جا نوشتم نویسنده سر زا می‌رود.شخصیتش و فردیتش مستهیل می‌شود در اثر.اما قومیتش و موقعیتش هرگز.وقتی صد سال تنهایی را خواندید آمریکای لاتین را بیشتر حس می‌کردید یا مارکز را؟...از طرفی آیا لزومی دارد که هنرمند همان‌ چیزی باشد که خلق می‌کند؟آیا خلق هنری چیزی جز شکستن قالب خویشتن است و به شکل و سیاقی که مطلوب نویسنده‌ است، درآمدن؟از این سئوالات بگذریم.خیال می‌کنم در ساحت "نقطه‌ی اثر"(که خالق اثر است) روایت داستان(یا هر صورت خلق هنری دیگر که روایت گونه باشد) به سه شکل قابل دسته بندی است.
اول- روایت غیر وابسته (شازده کوچولو-دو سنت اگزوپری)
دیم- روایت وابسته‌ی قومی(صد سال تنهایی-گابریل گارسیا مارکز)
سیم-روایت وابسته‌ی شخصی(مسخ-فرانتس کافکا)

نوادری هم وجود دارند که حیطه‌ی عملشان دو یا هر سه‌ی این تقسیمات را در بر گرفته، از جمله برجسته‌ترینشان، دن‌کیشوت.چنانکه دن‌کیشوت، علاوه بر این که در طول اثر از یک تیپ عمومی آدمهای پریشان احوال، تبدیل به یک شخصیت محوری منحصر به فرد می‌شود که روایت را به تنهایی پیش می‌برد، نگرش قومیتی برخورد با شوالیه‌سالاری و جامعه‌ی روشنفکری قرن هجدهم اروپا را مطرح می‌کند و در نهایت به سمت یک پیام عالم گیر شلنگ‌انداز پیش می‌رود.حالا شاید بتوانم بگویم که نه می‌توان نویسنده را محدود کرد به یک شکل و گونه و روش و نه نوشته را.هر کدام مستقل‌اند و در این استقلال مرهون یکدیگر! و این تضاد که در یک مقیاس عظیم به تضادی جهانی دامن می‌زند مطلع شعر بلند همه‌ی هنرمندان بوده و هست.بقیه‌ی حرفها بی‌راهه به نظرم می‌رسد.به قدرت شما بسته است که اثر را در حیطه‌ی یک نوشته‌ی منطقه‌ای نگه دارید یا بسطش دهید تا بیکران جهان و لا یتناهی درون...در کامنتهای دوستان چیزی دیدم در باره‌ی بوف کور هدایت که لازم دانستم اشاره کنم که هیچ اثر داستانی در حیطه‌ی ادبیات مدرن ایران، به اندازه‌ی بوف کور ترجمه به زبانهای مختلف نشده و شمارگانش به این حد بالا نبوده.بوف کور یکی از آن کارهاست که هم فرانسه زبانها ایران را به نام آن می‌شناسند و هم انگلیسی‌زبانها و در تثلیث جهت گیریهای روایت، بسیار گسترده و باز عمل کرده.از همه‌ی اینها که بگذریم وقتی من پشه‌ی این هوا یا گلشیری که نهنگ این دریا بود می‌نویسیم به کدامیک از این تئوری‌ها فکر می‌کنیم؟روایت جریان پیدا می‌کند و معلوم نیست که منم که روایت می‌کنم یا روایتست که...حالا با این دید بروید سراغ "قابله‌ی سرزمین من" و یا "برای کودکی که هرگز زاده نشد" از اوریانا فالانچی...بروید سراغ نویسنده‌هایی که می‌شناسیدشان و یا خودتان! ببینید چقدر گسترده شده‌اید...پهن شده‌اید تا کامل و گسترده بنویسید...و راوی "حوالت تاریخی" خود باشید...

- بحث جنسیت و فمینیسم:شکی نیست که تماشای جهان از منظر زنانه یا مردانه (این به جنسیت خود نویسنده ربطی ندارد) تفاوتهای ساختاری و ماهوی غیر قابل انکاری دارند.من از این "ایسمها" بی‌زارم.اما نگرش زنانه به جهان و اقدام به خلق مدام آن (روایت) به طبع، گونه‌هایی متفاوتند.چون زن از دیدگاه بسیاری از متفکرین، چیزی است علاوه بر انسان بودن.همه‌ی ما انسانیم اما زنان، انسانهای زن هستند! زن بودن به معنای خلق نقشهای متفاوت و گاه متضاد در فردیت انسان است.به این واژه‌ها دقت کنید:زن-مادر...زن-همسر...زن-دختر...
زنانگی قابلیت قرار گرفتن در موقعیتهای متفاوت در یک شخص و در یک مکان و زمان را فراهم می‌کند.زن می‌تواند مادر باشد و پرچم زایش و بقا را در دست بگیرد و همسر باشد و نقش دریچه‌ی لذت و بستر امنیت را ایفا کند و مولود باشد و با زیرکی به عنوان مولود به کشف جهان بپردازد.انسانها خوب فهمیدند که با زن می‌شود خوابید(زن-همسر) در زن می‌شود خواب دید(زن-مادر) و زن را می‌شود خواباند(زن-دختر)!من فکر می‌کنم براهنی در "قابله" یک زن تمام عیار شده و ریخته روی کاغذ...
این چیزی است که زنانگی و زنانه نوشتن را یک موقعیت خلق هنری فوق العاده می‌کند و متفاوتش می‌کند با سایر نوشته‌ها.حالا نویسنده می‌خواهد زن باشد یا مرد...و این زنانگی چیزی است کاملن متمایز از اشکال آناتومیک انواع بشری.تنها شباهتش همان کلمه‌ی "زن" است.یک مرد (آناتومیک) به زیبایی می‌تواند مادر باشد و همسر باشد و فرزند باشد و این اندیشه‌ی منسوخ و غلط "زنان دهنده‌اند و مردان گیرنده" را له کند و عبور کند به جهان فرا جنسیت...

زیاد حرف زدم...بقیه‌اش باشد برای بعد...تا بعد...


راستی این‌ها بخشیش نظر خودم بود و بخشی دیگر از تئوری‌های کلاسیک.اظهار نظرتان را به جان خریدارم...ضمنن مستهیل معنای بدی دارد!درستش مستحیل بود که غلط املایی من بود...
*******************************************

** با سپاس از تیله باز و نظریاتش و امید ادامه آنها. طبیعی است که دوستان دیگر هم هر عکس العملی نسبت به این بحث ها دارند می توانند اینجا مطرح کنند. ( سبز)



مشکل من و باز نشدن صفحه کامنت ها !!


نمی دانم چرا یک کامنت که می نویسم تا نفر دیگری کامنت بعدی را ننوشته باشد ـ نمی توانم دوباره آنجا پیام بگذارم.

بهرحال چند تایی پیشنهاد داشتم که در کامنت گذاشتم در باره تقسیم کار بلاگی و امور دموکراتیک!

    فریدون عزیز اگر می گویی از موسیقی لذت می بریم و هیچ کاری هم نداریم که موسیقیدان کیست و  چه  نوازنده ها و سازهایی در کار هستند یا باغی را می بینیم بدون اینکه بدانیم باغبان کیست و بیل و کلنگش چه بوده ـ یعنی می گویی بیاییم بدون شناختن یک نویسنده فقط از درون خود داستان به حرفهای آن پی ببریم که البته این با دیدگاه دستکم یک سال پیش تو فرق کرده و  بنظر در این زمینه تحولی داشته ای و این خودش خوب است. وگرنه یادم هست که تا جیک و پیک بیوگرافی یک نویسنده و شاعر و زمان و تاریخش را نمی دانستی قادر به اظهار نظر نبودی. بهرحال من هم حالا نیامده ام بگویم فقط بچسبیم به نویسنده. گفتم که زمان و جامعه را نباید فراموش کرد. ولی اینطور که تو سعی می کنی نویسنده و جامعه و زمان و تاریخ را از یک اثر هنری جدا کنی و صرفا از درون خود آن اثر به یک نتیجه ای برسی برای من قابل قبول نیست. یعنی بین سبک های مختلف نقد و بررسی که خودت نام برده ای یکی را ارجعیت می دهی به بقیه مثلا ساختارشناسی یا همان شیوه معانی و بیانی. تو می گویی از درون خود داستان برسیم به شناخت نویسنده. ولی منظور من اصلا رسیدن به شناخت نویسنده نیست. من می خواهم یک اثر به من چیزی را بدهد تا به کار زندگی ام بخورد یا دستکم بقول حسام حتی از یک قصه خوب لذت ببرم مثل همان لذت از موسیقی و دیدن طبیعت که تو گفتی.
 
بهرحال یکی از سبک های بررسی را گفتی مثلا جامعه شناسی. خب این سلیقه ای است و تو می توانی بروی سراغ شیوه و معانی و بعد هم تازه می خواهی برسی به شناختن نویسنده. اما هدف من یک بررسی نسبی با استفاده از یک یا چند تا از این سبک ها است  در حد توان و سوادم برای رسیدن به یک نتیجه و پیام. من با خواندن یک داستان که نمی خواهم نویسنده یا منتقد ادبی بشوم. یعنی هدف زندگی من این نیست. حالا تو یا دیگر دوستان گروه خیلی علاقه به نویسندگی و این جور قضایا دارید خیلی هم خوب است و من هم گفتم چیزهایی حتما از شما یاد می گیرم. حالا تو می توانی به عنوان یک نویسنده و منتقد ماهها بنشینی و هر واژه و جمله این داستان را بقول خودت کالبد شکافی بکنی و بعد هم تازه برسی به شناختن نویسنده آن. ولی من یک آدم نوعی عادی مثلا یک محصل یک کارمند یک زن خانه دار یک خیاط و و و .. چقدر عمر دارم که بگذارم تمام جزئیات یک داستان را کالبد شکافی بکنم؟ فقط می توانم وقت بگذارم بخوانمش و نظری بدهم یا انتقادی بکنم.

بهرحال فکر می کنم انسان بطور انتزاعی وجود ندارد و در نتیجه هنر را هم باید در بستر یک جامعه دید.


(سبز)


گامی در دیار نماد ها – شماره دو


ادبیات چیزی جز نماد نیست. نماد گرائی در طول حیات بشر, ثابت کرده است که بیشترین تاثیر را در انتقال اندیشه و جایگزینی آن در ذهن مخاطبان داشته است.

 

عبدالحسین فرزاد

 

برای دست یافتن به آنسوی نماد ها  و تعابیر داستان ( قابله ...)  باید  بند بند این اثر ادبی را از هم جدا کنیم تا دریابیم هر واژه و هر جمله برای چه بکار گرفته شده و چه مفهومی را می خواهد منتقل کند. اما با چه ابزاری میخواهیم این کار را انجام دهیم؟

 

گرچه هر اثر هنری تاثیر پذیرفته از فرهنگ و جامعه خویش است اما از داستان خارج شدن و به زندگی نویسنده و تاریخ جامعه او پرداختن, اساسا ما را بجای بر رسی ادبیات به بر رسی زندگینامه و تاریخ می کشاند.

 

تمامی توجه ما باید به خود اثر ادبی معطوف شود و وجود نویسنده  نادیده گرفته شود. چیزی که بنام مرگ نویسنده معروف شده است.

 

مثال : در داستان" قابله سرزمین من" نیازی نیست که به تاریخ خارج از نوشته مراجعه کنیم. خود نوشته در جمله ای زمان وقوع حوادث داستان را در اختیارمان می گذارد. انجا که راوی میگوید:

                

    " .. . یک بطر گنده ی ودکا دستش گرفته بود و به سلامتی پسر دومش میخورد. گفتم، مشدی، مرا راه بینداز بروم. و او دستش را کرد توی جیبش و یک بیست تومانی درآورد و گذاشت کف دستم..."

 

در چه زمانی میشد بسلامتی نوزاد هنوز مشروب نوشید و بیست تو مانی هنوز برای خودش پولی بود. حدودا میشود حدس زد چنین شرایطی مربوط میشود به دهه   1350

  و این خود بخود در رابطه با بقیه داستان اوایل قیام 57 را تداعی می کند. آیا با این  مطلب موافقید؟

 

برای بررسی و درک داستان ازدرون شیوه های مختلفی ارائه شده است.که از این جمله اند: ساختار شکنی(شالوده شکنی), نقد فمینیستی, شیوه معانی و بیانی, شیوه جامعه شناسی , شیوه روان شناختی و غیره.

 

اگر آشنائی با یک و یا چند شیوه نقد ادبی داشته باشیم با خواندن یک اثر ادبی متوجه میشویم که داستان با چه نوع شیوه فکری نوشته شده است.

 

دربخش هائی از  این داستان به نظر من با تفکر  فمینیستی به  جامعه و مسایل اجتماعی برخورد شده است. اما به نظر میرسد که هنوز تفکر جنبش فمینیستی در جامعه ما مراخل آغازین خود را طی می کند. آنجا که شرایط اجتماعی حاد میشود فمینیست ها می مانند چه شکلی بخود بگیند و چه راه حلی را ارائه بدهند. این مطلب را راوی باین صورت بیان میکند:

 

" از اتاق زدم بیرون. نمیدانم چرا سرم اینقدر گیج میرفت. این چه احساس شوم و بلایی بود که امروز صبح بهم دست داده بود، و عجب اینکه کوچکترین حس گناهی بهم دست نمیداد. عینهو یک قاشق روغن بود که توی تاوه سرد انداخته بودند، و زیر تاوه داشت آرام آرام گرم میشد و بعد داغ میشد، و بعد روغن، که در ابتدا شکل ته قاشق بود، آهسته ذوب میشد، پخش میشد، اول به صورت یک دایره در حال گسترده شدن، و بعد دیگر شکل نداشت. من در آن لحظه بودم که آتش رسیده بود به درجه ای که لحظه ای بعد آبم میکرد."

 

آیا با این مطلب موافقید؟

 

راوی با تفکر فمیتیستی اش در یخش رویایش (مانیفست ) به اینکه جامعه باید چگونه باشد می پردازد.

ادامه دارد...

 

اما در باره نوشته شما عزیزان.

 

فریدون : از یک داستان خوب چه انتظاری داریم؟


سبز :من نمی دانم منظور از خوب چیست؟ ولی اگر مثلا ما سه نفر همزمان یک درخت را ببینیم هر کدام تجربه خاص خودمان را از آن داریم. بنظر من هنر و اینجا نویسنده گی رابطی است بین انسان های مختلف و تجربه های مختلف و نویسنده چه تجربه ای را خودش مستقیم داشته باشد چه از دور و بر دیده و شنیده ـ برداشت خودش را در یک قالب بیان می کند و این که برای چه گروه مخاطبی می نویسد و با چه زبان و فرم می تواند با خواننده ها ارتباط برقرار کند مهم است و طرف دیگر قضیه همان خواننده ها هستند. مثلا اگر در کشوری داستان های رئالیستی با خواننده هایش ارتباط برقرار کند لزوما همین سبک در کشوری دیگر شاید جواب ندهد. پس این یک ارتباط دو طرفه است و به خیلی از عوامل اجتماعی بستگی دارد. انتقال تجربه ها و برداشت ها در یک فرم هنری به منظور رشد انسان ها بنظرم انگیزه خوبی برای هنر به شکل کلی است

فریدون: گارسیا مارکیز می گوید کتاب صد سال تنهائی را برای خودش و چند تن از دوستانش نوشته است. اما کتاب به اکثر زبانها ترجمه شده است و تا کنون چند ین میلیون جلد از این کتاب در جهان بفروش رفته است. سینوحه پزشک فرعون کتابش را بخاطر خودش نوشته است. ژان ژاک روسو در مقدمه کتاب اعترا فات اش می نویسد : من این کتاب را مینویسم که در روز رستاخیز با این کتاب در دست  بتوانم  بگوم من هم زنده بودم و زندگی کردم . صادق هدایت در بوف کور می گوید من این کتاب را یرای سایه ام می نویسم...


 

سبز:البته شروع و گسترش و نقطه اوج و خاتمه داستان و خلاصه ساختار آن هم به نظر من مهم است

 

فریدون: موافق ام

حسام: انتظار من از یک داستان خوب این است که تجربه ای را که در حالت عادی ممکن نیست داشته باشم به من منتقل کند. این انتقال می تواند بیان یک حس یا اندیشه و یا یک حالت درونی باشد. البته برای داستان می شود همان حداقل قصه گو بودن را هم در نظر گرفت. یک داستان خوب کافی است که قصه اش را خوب تعریف کند. داستان برای من مثل کشف چیزی دور از دسترس می ماند. چیزی که در زندگی عادی با آن برخورد نمی کنیم و فقط در جهان داستان است که با این نوع کشف و شهود و شگفتی روبرو می شویم.

 

فریدون: موافق ام .در ادامه گفته حسام باید اضافه کنم که: برای من داستان باید  مانند شعر از اقتصاد کلمه برخوردار باشد. مانند همین داستان قابله سر زمین من که اگر آنرا بشکافی یک رومان قطور میشود. داستان باید ذهن را بشکافد و اثری عمیق در ان بگذارد. در این داستان زائو مرد  ضربه  ای مهیب بر ذهن وارد میکند که به این زودی ها پاک شدنی نیست. یک داستان باید ساسپنس (تعلیق ) داشته باشد. یک داستان باید دارای نثر ناب باشد. البته در یک داستان کوتاه شاید ضروری نباشد همه عناصر ناب بودن در آن حضور داشته باشد اما حتما باید از یک نثر ناب یبر خوردار باشد.


تا نظر شما عزیزان چه باشد. شب خوش