گامی در دیار نماد ها – شماره دو


ادبیات چیزی جز نماد نیست. نماد گرائی در طول حیات بشر, ثابت کرده است که بیشترین تاثیر را در انتقال اندیشه و جایگزینی آن در ذهن مخاطبان داشته است.

 

عبدالحسین فرزاد

 

برای دست یافتن به آنسوی نماد ها  و تعابیر داستان ( قابله ...)  باید  بند بند این اثر ادبی را از هم جدا کنیم تا دریابیم هر واژه و هر جمله برای چه بکار گرفته شده و چه مفهومی را می خواهد منتقل کند. اما با چه ابزاری میخواهیم این کار را انجام دهیم؟

 

گرچه هر اثر هنری تاثیر پذیرفته از فرهنگ و جامعه خویش است اما از داستان خارج شدن و به زندگی نویسنده و تاریخ جامعه او پرداختن, اساسا ما را بجای بر رسی ادبیات به بر رسی زندگینامه و تاریخ می کشاند.

 

تمامی توجه ما باید به خود اثر ادبی معطوف شود و وجود نویسنده  نادیده گرفته شود. چیزی که بنام مرگ نویسنده معروف شده است.

 

مثال : در داستان" قابله سرزمین من" نیازی نیست که به تاریخ خارج از نوشته مراجعه کنیم. خود نوشته در جمله ای زمان وقوع حوادث داستان را در اختیارمان می گذارد. انجا که راوی میگوید:

                

    " .. . یک بطر گنده ی ودکا دستش گرفته بود و به سلامتی پسر دومش میخورد. گفتم، مشدی، مرا راه بینداز بروم. و او دستش را کرد توی جیبش و یک بیست تومانی درآورد و گذاشت کف دستم..."

 

در چه زمانی میشد بسلامتی نوزاد هنوز مشروب نوشید و بیست تو مانی هنوز برای خودش پولی بود. حدودا میشود حدس زد چنین شرایطی مربوط میشود به دهه   1350

  و این خود بخود در رابطه با بقیه داستان اوایل قیام 57 را تداعی می کند. آیا با این  مطلب موافقید؟

 

برای بررسی و درک داستان ازدرون شیوه های مختلفی ارائه شده است.که از این جمله اند: ساختار شکنی(شالوده شکنی), نقد فمینیستی, شیوه معانی و بیانی, شیوه جامعه شناسی , شیوه روان شناختی و غیره.

 

اگر آشنائی با یک و یا چند شیوه نقد ادبی داشته باشیم با خواندن یک اثر ادبی متوجه میشویم که داستان با چه نوع شیوه فکری نوشته شده است.

 

دربخش هائی از  این داستان به نظر من با تفکر  فمینیستی به  جامعه و مسایل اجتماعی برخورد شده است. اما به نظر میرسد که هنوز تفکر جنبش فمینیستی در جامعه ما مراخل آغازین خود را طی می کند. آنجا که شرایط اجتماعی حاد میشود فمینیست ها می مانند چه شکلی بخود بگیند و چه راه حلی را ارائه بدهند. این مطلب را راوی باین صورت بیان میکند:

 

" از اتاق زدم بیرون. نمیدانم چرا سرم اینقدر گیج میرفت. این چه احساس شوم و بلایی بود که امروز صبح بهم دست داده بود، و عجب اینکه کوچکترین حس گناهی بهم دست نمیداد. عینهو یک قاشق روغن بود که توی تاوه سرد انداخته بودند، و زیر تاوه داشت آرام آرام گرم میشد و بعد داغ میشد، و بعد روغن، که در ابتدا شکل ته قاشق بود، آهسته ذوب میشد، پخش میشد، اول به صورت یک دایره در حال گسترده شدن، و بعد دیگر شکل نداشت. من در آن لحظه بودم که آتش رسیده بود به درجه ای که لحظه ای بعد آبم میکرد."

 

آیا با این مطلب موافقید؟

 

راوی با تفکر فمیتیستی اش در یخش رویایش (مانیفست ) به اینکه جامعه باید چگونه باشد می پردازد.

ادامه دارد...

 

اما در باره نوشته شما عزیزان.

 

فریدون : از یک داستان خوب چه انتظاری داریم؟


سبز :من نمی دانم منظور از خوب چیست؟ ولی اگر مثلا ما سه نفر همزمان یک درخت را ببینیم هر کدام تجربه خاص خودمان را از آن داریم. بنظر من هنر و اینجا نویسنده گی رابطی است بین انسان های مختلف و تجربه های مختلف و نویسنده چه تجربه ای را خودش مستقیم داشته باشد چه از دور و بر دیده و شنیده ـ برداشت خودش را در یک قالب بیان می کند و این که برای چه گروه مخاطبی می نویسد و با چه زبان و فرم می تواند با خواننده ها ارتباط برقرار کند مهم است و طرف دیگر قضیه همان خواننده ها هستند. مثلا اگر در کشوری داستان های رئالیستی با خواننده هایش ارتباط برقرار کند لزوما همین سبک در کشوری دیگر شاید جواب ندهد. پس این یک ارتباط دو طرفه است و به خیلی از عوامل اجتماعی بستگی دارد. انتقال تجربه ها و برداشت ها در یک فرم هنری به منظور رشد انسان ها بنظرم انگیزه خوبی برای هنر به شکل کلی است

فریدون: گارسیا مارکیز می گوید کتاب صد سال تنهائی را برای خودش و چند تن از دوستانش نوشته است. اما کتاب به اکثر زبانها ترجمه شده است و تا کنون چند ین میلیون جلد از این کتاب در جهان بفروش رفته است. سینوحه پزشک فرعون کتابش را بخاطر خودش نوشته است. ژان ژاک روسو در مقدمه کتاب اعترا فات اش می نویسد : من این کتاب را مینویسم که در روز رستاخیز با این کتاب در دست  بتوانم  بگوم من هم زنده بودم و زندگی کردم . صادق هدایت در بوف کور می گوید من این کتاب را یرای سایه ام می نویسم...


 

سبز:البته شروع و گسترش و نقطه اوج و خاتمه داستان و خلاصه ساختار آن هم به نظر من مهم است

 

فریدون: موافق ام

حسام: انتظار من از یک داستان خوب این است که تجربه ای را که در حالت عادی ممکن نیست داشته باشم به من منتقل کند. این انتقال می تواند بیان یک حس یا اندیشه و یا یک حالت درونی باشد. البته برای داستان می شود همان حداقل قصه گو بودن را هم در نظر گرفت. یک داستان خوب کافی است که قصه اش را خوب تعریف کند. داستان برای من مثل کشف چیزی دور از دسترس می ماند. چیزی که در زندگی عادی با آن برخورد نمی کنیم و فقط در جهان داستان است که با این نوع کشف و شهود و شگفتی روبرو می شویم.

 

فریدون: موافق ام .در ادامه گفته حسام باید اضافه کنم که: برای من داستان باید  مانند شعر از اقتصاد کلمه برخوردار باشد. مانند همین داستان قابله سر زمین من که اگر آنرا بشکافی یک رومان قطور میشود. داستان باید ذهن را بشکافد و اثری عمیق در ان بگذارد. در این داستان زائو مرد  ضربه  ای مهیب بر ذهن وارد میکند که به این زودی ها پاک شدنی نیست. یک داستان باید ساسپنس (تعلیق ) داشته باشد. یک داستان باید دارای نثر ناب باشد. البته در یک داستان کوتاه شاید ضروری نباشد همه عناصر ناب بودن در آن حضور داشته باشد اما حتما باید از یک نثر ناب یبر خوردار باشد.


تا نظر شما عزیزان چه باشد. شب خوش 

نظرات 5 + ارسال نظر
سبز پنج‌شنبه 13 مرداد‌ماه سال 1384 ساعت 01:54 ق.ظ http://www.azsabzbesabz.blogspot.com

این نظریه ـ مرگ نویسنده ـ و بررسی صرف یک اثر ادبی و در یک شکل کلی تر بررسی یک اثر هنری بدون توجه و شناخت به خالق آن و شرایط زمانی و اجتماعی و همه فاکتورهای وابسته به آن ـ بنظرم برمی گردد به این نگاه هنر برای هنر. و این یک چیز انتزاعی است و به نوعی صرفا تکنیکی. هنر از انسان جدا نیست چه خالق آن باشد چه مخاطب آن. و این انسان در یک جامعه در یک زمان زندگی می کند. منظور من صرفا دانستن نام یک نویسنده نیست بلکه با شناختن او به شناخت هدف کار او هم می توانیم نزدیکتر بشویم.

فریدون پنج‌شنبه 13 مرداد‌ماه سال 1384 ساعت 02:30 ق.ظ

هنر برای هنر را که ویکتور هوگو برای اولین بار مطرح کرد نمیدانم چگنونه میشود با تئوری مرگ نویسنده در یک راستا قرار داد به هر حال من فکر میکنم باید از درون داستان به نویسنده رسید نه از نویسنده به داستان.وقتی به یک قطعه موسیقی دلنشین گوش می کنیم بی آنکه بدانیم نوازنده و سازنده آن کیانند و و ساز ها ی بکار رفته در آن چه ساز هائی هستند از آن لذت می بریم. وقتی در طبیعت قدم میزنیم از زیبائی طبیعت لذت می بریم بی انکه به خالق و یا باغبان آن کاری داشته باشیم . پس چرا هنگام خواندن یک داستان باید به نویسنده و تاریخ اجتماعی او کار داشته باشیم؟

سبز پنج‌شنبه 13 مرداد‌ماه سال 1384 ساعت 02:38 ق.ظ http://www.azsabzbesabz.blogspot.com

یک کامنت در یادداشت پایین گذاشتم چون این صفحه باز نمی شد. بهرحال فکر می کنم با اینکه تا الان دوستان دیگر یادداشت های بعدی شان را ننوشته اند ـ پیشنهاد می کنم هر کدام به زودی یک جمع بندی کلی از این داستان بکنیم و در ضمن یک نفر داوطلب یا مسئول بشود پیشنهاد ها برای کتاب بعدی را جمع کند و در یک یادداشت جداگانه بنویسد. البته فکر می کنم یک اشکال کار ما در همین شروع ـ موضوع تقسیم کار است. مثلا من دو تا کامنت از دیگران دیدم که داوطلبانه رفتم بهشان سری زدم. فکر می کنم اینجا برای کارهایی از این دست ـ خوب است که به نوبت یک نفر برای یک مدت محدود و مشخص ـ مسئول وبلاگ بشود تا بقول حسام عزیز امور دموکراتیک باشد و یک آدرس ایمیل مشترک درست کنیم برای احیانا استفاده از آن و هر کی در مدت مسئولیت وبلاگ به ایمیل های احتمالی هم پاسخ بدهد. خلاصه از اینجور کارهای دموکراتیک خوب است داشته باشیم!

مهراوه پنج‌شنبه 13 مرداد‌ماه سال 1384 ساعت 02:54 ب.ظ http://www.booda.blogfa.com

سلام دوستان.می خواستم بگویم که یک داستان خوب داستانی است که منسجم باشد و به گونه ای به قضایا پرداخته باشد که هر کس بتواند خود را به جای شخصیت ها ی داستان بگذارد و با انها زندگی کند...(که به نظر من داستان قابله...از این ویژگی بر خوردار نبود و نویسنده قضایای زیادی را وارد روند داستان کرده است که از هیچ کدامشان نتیجه ای نگرفته است .به طوریکه خواننده به این نتیجه می رسد که نویسنده صرفا به اشاره کردن به موضوع قناعت کرده است و هیچ خیال ندارد که به انها بپردازد )انگار فقط کوتاهی داستان ملاک نویسنده بوده است و خیلی چیزها فدای همین ملاک شده اند...

سبز جمعه 14 مرداد‌ماه سال 1384 ساعت 04:03 ق.ظ http://www.azsabzbesabz.blogspot.com

دربخش هائی از این داستان به نظر من با تفکر فمینیستی به جامعه و مسایل اجتماعی برخورد شده است. اما به نظر میرسد که هنوز تفکر جنبش فمینیستی در جامعه ما مراخل آغازین خود را طی می کند. آنجا که شرایط اجتماعی حاد میشود فمینیست ها می مانند چه شکلی بخود بگیند و چه راه حلی را ارائه بدهند. این مطلب را راوی باین صورت بیان میکند:



" از اتاق زدم بیرون. نمیدانم چرا سرم اینقدر گیج میرفت. این چه احساس شوم و بلایی بود که امروز صبح بهم دست داده بود، و عجب اینکه کوچکترین حس گناهی بهم دست نمیداد. عینهو یک قاشق روغن بود که توی تاوه سرد انداخته بودند، و زیر تاوه داشت آرام آرام گرم میشد و بعد داغ میشد، و بعد روغن، که در ابتدا شکل ته قاشق بود، آهسته ذوب میشد، پخش میشد، اول به صورت یک دایره در حال گسترده شدن، و بعد دیگر شکل نداشت. من در آن لحظه بودم که آتش رسیده بود به درجه ای که لحظه ای بعد آبم میکرد."



آیا با این مطلب موافقید؟ ( فریدون عزیز اگر می شود لطفا بگو آن شرایط حاد اجتماعی چه بوده که باعث شده بنظر تو فمینیست سال ۵۷ ( البته اگر وجود خارجی داشته بوده اند) احساس گناه نداشته باشد و لی مثل روغن توی تاوه ذوب بشود و نداند که چه شکلی به خود بگیرد یا چه راه حلی ارائه بدهد؟ اگر می شود هم لطفا چهار نفر از آن فمینیست های آن سال را نام ببری که بقول خودت قابله را نماد روشنفکرهای فمینست آن سالها می دانی که بدون وجود ضروری آنها قیام و انقلاب نمی شد؟! خلاصه می دانی که در داستان بدون قابله ـ آن مرد زائو داشت از درد می مرد و التماس می کرد! پس این نمادی که تو آنرا به روشنفکر فمینسیت تشبیه می کنی حتما پس خیلی نقش کلیدی باید داشته بوده مگه نه؟!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد