گامی در دیار نماد ها - شماره یک



سلام مهربانان
چقدر خوشحالم از اینکه در جمع شما عزیزان هستم. دلم به این چراغ  رابطه ای که افروخته اید روشن شده است.  همیشه شاد و شکو فا باشید.  اجازه بدهید برویم سری به نوزادمان برنیم

در  داستان ( قابله سر زمین من ) وقتی راوی از حالت درونی خود صحبت می کند می نویسد:

- از اتاق زدم بیرون. نمیدانم چرا سرم اینقدر گیج میرفت. این چه احساس شوم و بلایی بود که امروز صبح بهم دست داده بود، و عجب اینکه کوچکترین حس گناهی بهم دست نمیداد. عینهو یک قاشق روغن بود که توی تاوه سرد انداخته بودند، و زیر تاوه داشت آرام آرام گرم میشد و بعد داغ میشد، و بعد روغن، که در ابتدا شکل ته قاشق بود، آهسته ذوب میشد، پخش میشد، اول به صورت یک دایره در حال گسترده شدن، و بعد دیگر شکل نداشت. من در آن لحظه بودم که آتش رسیده بود به درجه ای که لحظه ای بعد آبم میکرد.

چه زیبا حالت درونی خودش را توصیف نموده است. من از این قسمت داستان و توان نویسنده در مصور ساختن حالت درونی بسیار لذت بردم. 

اما راوی در این قسمت چه می خواهد بگوید؟ چه حالتی بود که باو دست داده بود؟ 
فریدون
 

چی شده مادر؟ بگو چی شده؟



با سلام سبز به دوستان دور و نزدیک

با سپاس از زحمت حسام عزیز. راستش تجربه جدیدی برای من است که با دیگران در یک وبلاگ بنویسم. این ـ قابله ـ را به فال نیک می گیرم برای شروع و امیدوارم در یک فضای دوستانه و سالم اینقدر آزادی داشته باشیم که نظرمان را در باره کتاب هایی که مشترک می خوانیم بنویسیم و هر کدام پیشنهادی داریم مطرح کنیم.

من یک یادداشت اولیه که البته خیلی هم پراکنده گویی و روده درازی بود در باره این داستان نوشته بودم. هنوز هم سوال هایی در باره جزئیات آن دارم. خواندن دیدگاه های دیگر برایم جالب است چون آدم کنجکاوی هستم. داستانی را می خوانیم که ۲۶ سال پیش نوشته شده و شاید بعضی از ما حتی آن موقع هنوز به دنیا هم نیامده بودیم یا شاید از دور تغییرات زمانه آن روز ایران را دیده بودیم یا شاید هم خود در متن حوادث بوده ایم. بهرحال من برداشتی را که از داستان کردم با توجه به شرایط زمانی و تاریخی آن سالها داستانی زیرکانه نامیدم و پیش خودم فکر می کردم اگر قرار بود یکنفر این حرفها را آشکارا بگوید حتما جایش جنت مکان بود! یک ضعف من نشناختن خود براهنی بود و بعد فریدون همراه نقدش ـ لینکی هم از گفتگوی او را گذاشت و مصاحبه ای با او را شنیدم و این که مدتی را هم زندان بوده. حتی نمی دانستم که او متولد تبریز است. خب اینها همه نکته هایی است که دانستن شان بنظرم لازم است.

اینرا هم  بگویم من سواد ادبی ندارم که بخواهم از داستانی آنطور که رسم است حالا چه بقول فریدون به طرز سنتی یا مدرن نقد کنم و حتما هم برای هر نظرم هزار و یک دلیل نمی آورم و سعی در قانع کردن دیگران ندارم به قبول آنچه که تنها نظر من است. تنها نکته هایی را که به عنوان یک آدم عادی به نظرم برسد می گویم و در حد همین توان و فرصت مایل به ادامه گفتگوها هستم و حتما از دیگران چیزهایی یاد خواهم گرفت.

یادداشت های اولیه دوستان را خوانده ام و هر کدام به نکته های جالبی اشاره کرده اند. برای من لزوما کشف همه جزئیات یا استعاره ها هر چند که جالب است ولی ضروری نیست. من به پیام داستان اهمیت می دهم. هنر را به عنوان رابطی بین برداشت هنرمند از زمانه ـ از هر نظر که حساب کنیم ـ و دیگر مردمان می دانم. پیام داستان برای من مهم است.


دو پسرم کنارم نشسته بودند و بهت زده نگاهم می کردند. گویا یک هفته از واقعه گذشته بود و روز ـ روز جمعه بود که ایاز خانه بود.
گربه درشتی از کنار هره دست راست آهسته آهسته از روی برف ها به راه افتاد و رفت به طرف دیوار مقابل. گربه درشت خاکستری رنگ و نفرت انگیزی بود و موقعی که به وسط هره مقابل رسید برگشت و دهنش را تا آنجا که امکان داشت باز کرد و دندانهای تیزش را نشان داد و بعد سرش را کج کرد و رفت کناز آشیانه کفترهای کرم کمین کرد و منتظر شد به امید اینکه کفتری دست از پا خطا کند و بیاید بیرون. من منتظر شدم تا کرم خودش متوجه قضیه بشود و چون نشد آهسته گفتم:
کرم ـ پسرم ـ گربه در کمین چگل نشسته !
کرم سرش را بلند کرد و گربه را دید و با عجله بلند شد و با یک چوب دستی به سراغ گربه رفت.
ایاز نزدیک تر آمد صورتم را در دست هایش گرفت و نگاهش را در چشمانم غرق کرد:
مادر ـ چی شده؟
ایاز ـ فکر می کنی چی شده؟
حالا که نمی دانی ـ حتما چیزی نشده.
امان از دست ایاز ـ مخصوصا موقعی که توی چشم آدم خیره می شود. چه حالت دیوانه کننده ای به آدم دست می دهد!
نه! چیزی شده ـ تو که نباید از من چیزی را مخفی کنی؟
حرف را عوض کردم تا از نگاهش بگریزیم.
پدرت کی برمی گردد؟
دو هفته دیگر! و بعد با اصرار گفت:
چی شده مادر؟ بگو چی شده؟


(سبز)

یادداشت های اولی به ترتیب نگارش



 زن و زایش و زندگی ( نوشته : حسام)

نگاهی به داستان « قابله سرزمین من» نوشته رضا براهنی
پیش از این در یادداشت کوتاهی نکته هایی درباره این داستان نوشتم و حال باقی ماجرا را در اینجا پی می گیریم. در نگاه به داستان براهنی ابتدا چند پرسشی که دوستمان فریدون مطرح کرده است را می نویسم. :
ا از یک داستان خوب چه انتظار هائی داریم؟ 2- چه قسمت های این داستان برایت جالب بود و چرا؟.3- نثر این داستان چگونه بود؟ روان وسلیس و بدون اشکال بود یا سکسکه هائی هم داشت؟ 4- این داستان چه سئوال هائی را در برابر شما قرار داد؟ ایا این داسنتان توانست ضربه و یا شوکه ای در شما ایجاد کند؟ 5- اگر بنا باشد این داستان را نقد کنی از جه دیدگاهی نقد میکنی؟
- انتظار من از یک داستان خوب این است که تجربه ای را که در حالت عادی ممکن نیست داشته باشم به من منتقل کند. این انتقال می تواند بیان یک حس یا اندیشه و یا یک حالت درونی باشد. البته برای داستان می شود همان حداقل قصه گو بودن را هم در نظر گرفت. یک داستان خوب کافی است که قصه اش را خوب تعریف کند. داستان برای من مثل کشف چیزی دور از دسترس می ماند. چیزی که در زندگی عادی با آن برخورد نمی کنیم و فقط در جهان داستان است که با این نوع کشف و شهود و شگفتی روبرو می شویم.
- نثر داستان به گمان من شناسنامه دار بود. یعنی هویت داشت و بی اصل و نسب نبود. براهنی به هر حال از سرآمدان شعر و نثر ماست و حتی صاحب سبک است. برای شناخت نثر براهنی باید به رمانهایش رجوع کنیم. « رازهای سرزمین من« و » آزاده خانم و نویسنده اش» از رمان های شاخص اویند.
- زبان داستان به گمانم یکدست نبود. شخصیت اصلی زنی است میانسال که در تبریز زندگی می کند و سالهاست که به کار مامایی مشغول است. در جاهایی ازداستان حس کردم که این نویسنده است که دارد حرف می زند نه شخصیت اصلی. مثل جاهایی که در مورد مساله زن و خلقت و تفاوت های زن و مرد نظریه پردازی می شد. اینکه فریدون می گوید این داستان چهار قسمت دارد که هرکدام مجزا می توانند یک داستان باشند را قبول ندارم.
- تکان دهنده ترین جای داستان برای من صحنه ای نزدیک پایان داستان بود. جایی که کم کم متوجه می شویم که کسی که می خواهد بزاید زن نیست بلکه یک مرد است! اعتراف می کنم که در چند خطی که نویسنده ما را در تعلیق گذاشته بود انتظار همه چیز را داشتم به جز این! مثلا فکر می کردم این زنی است که از یک حیوان باردار شده و قرار است موجودی نیمه انسان - حیوان به دنیا بیاورد. این تصور من به اندازه کافی عجیب هست اما چیزی که داستان نشان می دهد بیشتر به امری غیرممکن شبیه است. در تفسیر داستان باید ببینیم اینکه مردی می زاید نشانگر چه چیزی است و آیا باید این موضوع را نماد چیزی بدانیم و یا نه صرفا یک واقعه داستانی است. در جهان داستان همه چیز امکان دارد. گرگور سامسا هم در مسخ کافکا یک روز صبح بلند شد و دید تبدیل به سوسک شده.
- نوعی رئالیسم در داستان جریان دارد که آدم را یاد کارهای صادق چوبک می اندازد. مثل رمان « سنگ صبور» او. با این تفاوت که چوبک در واقعیت اغراق می کند و زشتی جهان را در نهایت سیاهی تصویر می کند و به ناتورالیسم می زند اما براهنی در این داستان در سطح رئالیسم می ماند.. از این منظر آن واقعه عجیب ( زاییدن یک مرد) را نمی توان توجیه کرد. یعنی در بافت واقعیت گرای داستان این اتفاق چیزی خارق العاده است که هنوز نمی دانم چطور باید توجیه اش کنیم.
- در مورد اینکه این داستان را از چه منظری نقد کنیم فکر میکنم اشاره فریدون به نقد فمینیستی تا حدودی درست باشد. جهان داستان یک جهان زنانه است و نشانه هایی در داستان هست که بشود نظریات فمینیست ها را بر آن منطبق کرد. مثل اینکه مرد تنها موجودی است که برای بارور شدن زن به آن نیاز هست و بیش از این نباید نقشی داشته باشد. از دیدگاهی دیگر اگر داستان را به وجه تمثیلی ببریم با توجه به عنوان داستان می شود به نقدی جامعه شناختی برسیم. مثلا اینکه این زن نماد مام میهن است که در سرزمینی سخت و کوهستانی فرزندانی می زاید که زایش هرکدام به معجزه ای می ماند. در عین حال این جامعه مردسالار است و زن باید تمایلات جنسی خودش را پنهان کند. اشاره های ظریفی به احساسات جنسی زن در داستان هست. وقتی داستان را خواندم اولین تفسیری که در مورد زاییدن مرد به ذهنم رسید این بود که در این جامعه مردسالار حتی باروری و زایش که اساسا امری زنانه است به مردان محول می شود و این نمونه که دیدیم تنها نمونه موجود در این جهان نیست. خصوصا اینکه داستان خیلی راحت با این موضوع عجیب روبرو می شود و اصلا به روی خودش نمی آورد که خواننده ممکن است شوکه شده باشد.
- باقی نکته ها را سعی می کنم در فرصت بعدی مطرح کنم.
ممنون از دروگران پگاه به خاطر میزبانی مهربانه اش
حسام   

**************************************

چه داستان زیرکانه ای ( نوشته : سبز)


این را بگویم که من تا به حال حتی یک خط از رضا براهنی نخوانده ام و اصلا به جز نامش نمی دانم کیست و کجاست و چه سبکی دارد و چند سالش است و یا حتی چه شکلی است! این خودش شاید یک ضعف باشد ولی از طرفی هم شاید برای من یک نکته مثبت است چون که بی هیچ پیشداوری و ذهنیت قبلی این داستان را خواندم

در باره مشخصات یک داستان خوب هم که فریدون پرسیده من نمی دانم منظور از خوب چیست؟ ولی اگر مثلا ما سه نفر همزمان یک درخت را ببینیم هر کدام تجربه خاص خودمان را از آن داریم. بنظر من هنر و اینجا نویسنده گی رابطی است بین انسان های مختلف و تجربه های مختلف و نویسنده چه تجربه ای را خودش مستقیم داشته باشد چه از دور و بر دیده و شنیده ـ برداشت خودش را در یک قالب بیان می کند و این که برای چه گروه مخاطبی می نویسد و با چه زبان و فرم می تواند با خواننده ها ارتباط برقرار کند مهم است و طرف دیگر قضیه همان خواننده ها هستند. مثلا اگر در کشوری داستان های رئالیستی با خواننده هایش ارتباط برقرار کند لزوما همین سبک در کشوری دیگر شاید جواب ندهد. پس این یک ارتباط دو طرفه است و به خیلی از عوامل اجتماعی بستگی دارد. انتقال تجربه ها و برداشت ها در یک فرم هنری به منظور رشد انسان ها بنظرم انگیزه خوبی برای هنر به شکل کلی است
البته شروع و گسترش و نقطه اوج و خاتمه داستان و خلاصه ساختار آن هم به نظر من مهم است

راستش از پاراگراف اول گول خورده بودم و فکر کردم یک داستان مثلا به سبک رئالیسم است ولی هر چه جلوتر رفت دیدم پر از استعاره و سمبل و ایهام و جمله های دو پهلو است. در صحنه های رویا هم به همین شکل و شاید کمی سورئالیستی است! خب خواستم بگم یعنی منم این کلمه ها را بلدم! حالا چقدر ربط به این داستان دارد قضاوت با شما..! ولی بنظرم یک جوری پهلو می زند به سبک و سیاق بعضی نوشته های دهه چهل و پنجاه که سانسور و خودسانسوری باز هم اجباری باعث استفاده از سمبل های زیادی در کتاب ها می شد. نکته ای که همین حالا بگویم سال نوشتن این داستان که دیدم مهرماه ۵۸ تهران است. اگر این درست باشد برای نتیجه گیری آخری من مهم است که بعدا به آن می رسم. بعد از خواندن و اینجا و آنجا زیر جملاتی خط کشیدن و علامت های سوال و تعجب بسیار گذاشتن در حاشیه ها ـ قصه که تمام شد چند نکته را که می خواستم فراموش نکنم همانجا یادداشت کردم و بالای صفحه اول هم نوشتم : عجب داستان زیرکانه ای
البته دیشب که دیگر خواب درست و حسابی نکردم. امروز مروری دوباره کردم و پراکنده گویی های مرا ببخشید. فعلا فقط در حد چند نکته اشاره می کنم و در یادداشت های بعدی بازش می کنم. این که به نظر می رسد قصه از زبان قابله ( راوی) تعریف می شود بنظر من خیلی درست نیست چون این فقط یک نمود ظاهری و سطحی است و همانطور که حسام هم اشاره کرده بیشتر جمله ها از زبان نویسنده است و به جز سعی در فضا سازی و به کار بردن کلماتی خاص مربوط به زمان و مکان خاصی ـ ما زبان زنی پنجاه ساله و ترک در تبریز را نمی خوانیم و دنیای فکری و حسی او را نمی بینیم. نمونه های آن زیاد است شاید در فرصتی جداگانه به آن برسیم

مکان را در طی داستان فهمیدیم که تبریز است و این به خودی خود شاید زیاد بنظرم مهم نمی آید. زمان کاملا معلوم نیست ولی مهم است و به احتمال زیاد قبل از زمان انقلاب باید باشد. خط زمانی داستان مستقیم است و همینطور به جلو می رود و مثلا فلاش بک و از این حرفها نداریم. خب این یک مقدار خواندن را روان می کند هر چند که بنظرم همه داستان از نظر نوشتاری یک دست و روان نیست

این نکته که متوجه شدم حسام و فریدون خیلی اشاره دارند به ـ فمینیسم ـ که بنظرم بار غلیظی دارد و صرفا تا صحبت از زن و زایش و این قضایا است من خودم از این کلمه استفاده نمی کنم. اشاره های مستقیم به زن و زایش و این موارد را یک دستاویز می بینم برای نویسنده که در آخر ماجرا و در صحنه های اوج داستان ـ از این قضایا استفاده می کند تا آن حرف پنهانش را بزند! البته برای مردهای ایرانی که شاید مسائل مربوط به زنان را زیاد در کتاب ها ندیده اند یا در واقع شاید نوشته نشده باشد با این داستان فقط این بعد قضیه را می بینند. بنظر من قابله این جا هم به عنوان یک زن نوعی ( به ظاهر) است و در عین حال به عنوان یک فرد نوعی نیست و بودنش شکل یک سمبل و وسیله و ضرورت وجودی و عامل کمک به زایش را دارد برای رسیدن به آن پیام داستان! بعدا نمونه هایی از بودن او به عنوان یک زن و نقش دیگرش به عنوان یک سمبل را می آورم

فعلا فقط بگویم که با نظریه پردازی های آقای براهنی شدیدا مخالفم که از قول مادر ایه نوشته : ( این درست است که شکنجه دارد ولی زنهایی را می شناسم که از آوردن بچه بیشتر لذت برده اند تا از خوابیدن با مرد/ یا زنی را می شناسم که موقع وضع حمل فریاد می زد چه خوب است! خدایا چه خوب است! چه لذتی دارد! هیچ لذتی از این بالاتر نیست! خدایا بگذار لذت آمدن بچه ادامه پیدا کند!..) من همین جا با صراحت و قاطعیت تمام این کذب محض را تکذیب می کنم و هیچ زنی در دنیا از درد زایمان لذت که نمی برد هیچ بلکه به زمین و زمان و بخصوص به شوهرش هر چه فحش و بدوبیراه بداند نثار می کند! این چه حرفی است آقای براهنی که می گویید؟! در ضمن با اشاره به مطلب حسام در یادداشتی در بلاگ خودش و اینکه نظریه های جنسیتی و یا روانشناسی (؟!) می گویند که زنان از هماغوشی درد می کشند یعنی درد جسمی دارند و اگر ازدواج می کنند بیشتر بخاطر بچه دار شدن است تا لذت جنسی بردن و از این حرفها.. من این روانشناسان را که از آنها نقل نظریه کرده ای نمی شناسم ولی این را بدان که زنان اگر درد بکشند یا موقعی است که به آنها تجاوز شده یا موقعی است که شوهر یا دوست یا شریک زندگی شان عشقبازی کردن بلد نیست! وگرنه زنها همیشه لذت جنسی را دوست دارند. حالا بگذریم که در کشور ما از این چیزها حرف زدن هنوز تابو و ممنوع ذهنی است ولی این اشکال از سهم کار مردها بوده که به زن ها درد جسمی می رسانند و این تصور غلط را درست کرده وگرنه الان این مسائل کم کم کنار گذاشته می شود و زنها جرئت می کنند بگویند حتی فلانی را دوست دارند چون در رختخواب و تختخواب خوب مردی است! بگذریم

این را هم بگویم که بر خلاف مطرح شدن نقش زن و زایش و این قضایا ـ تعداد زنان فعال داستان خیلی کم است و من بیشتر فضا را مردانه می بینم
نگاه کنیم چند نفر زن به طور عینی و مستقیم و فعال که ما آنها را می بینیم و خیلی تعدادشان محدود است: زن جوان ترکمن تازه زاییده ـ قابله (ایه)
و بیشتر آنها ضمنی و در پس زمینه یا حتی فقط به نام حضور دارند: مادر شوهر دیوانه خندان ـ ـ مادر قابله ـ زن چاق زائو ـ زن حاجی که سر زا رفت ـ عصمت ( قابله ای دیگر ) ـ زنان برهنه در رویاها ـ دو کبوتر ماده به نام های چگل و الناز
مردان که حضورشان مستقیم تر و در داستان فعال هستند:مرد جوان ترکمن ـ نوزاد پسر (ترکمن) ـ حاجی ـ ایاز ـ کرم ـ دو نفر مرد اسب سوار ـ مرد زائو ـ نوزاد پسر مرد زائو ـ عده ای دیگر در مسجد که به احتمال زیاد مرد هستند وگرنه دنبال قابله زن نمی رفتند
و چند تایی هم در پس زمینه: پسر دیگر ترکمن ـ برادر شوهر قابله ـ شوهر مرد زائوـ مرد بسیار نورانی در رویا ـ مردان احرام بسته در رویا ـ

بعدا در باره مرد زائو در مسجد که نوزادی پسر ولدزنا و عبوس می زاید(!) و سوالی که حسام پرسیده آیا این نشانه چیست و آیا فقط به شکل یک شوک مثل داستان های کافکا و چیزهای عجیب غریبی مثل گره گوار که به شکل عنکبوت درآمده بود و از این حرفها بیشتر صحبت می کنیم. اما بنظر من این یک سمبل است و نشانه یک پدیده و اتفاق اجتماعی رخ داده در یک مقطع زمانی خاص باید دید سرزمین من چی زائید و امیدوارم حدسم در این باره اشتباه نباشد ولی راستش زیاد هم جرئت ندارم در باره اش بنویسم! بخاطر همین هم اسمش را گذاشتم چه داستان زیرکانه ای

سبز
***************************************
نگاهی به د استان قابله سرزمین من  ( نوشته : فریدون)


رضا براهنی
رضا براهنی در سال 1314 در تبریز به دنیا آمد خانواده اش زندگی فقیرانه ای داشتند و وی در ضمن آموزشهای دبستانی و دبیرستانی به ناگزیر کار می کرد در 22 سالگی از دانشگاه تبریز لیسانس زبان و ادبیات انگلیسی گرفت سپس به ترکیه رفت و پس از دریافت درجه دکتری در رشته خود به ایران بازگشت و در دانشگاه به تدریس مشغول شد در سال 1351 به آمریکا رفت و شروع به تدریس کرد یک سال بعد که به ایران آمد دستگیر و زندانی شد در سال 1353 بار دیگر به آمریکا رفت در سال 1356 جایزه بهترین روزنامه نگار حققوق انسانی را گرفت

قابله سر زمین من
نوشته رضا براهنی


خلاصه داستان: زنی که شغل قابله گی بارث با و رسیده با یک حاجی که زنش سر زا رفته ازدواج می کند و در وقت ازدواج با حاجی قرار میگذارد در طول زندگی مشترک شان آزاد باشد که بشغل قابله گی خود ادامه دهد . حاجی هم قبول میکند. حاصل این ازدواج دو فرزند است به نام کرم و ایاز. کرم پسری است قد بلند و لی لاغر و کفتر باز است. ایاز دارای قدری خپله است و سرباز است و شبیه پدرش است و عجیب قوی است.

حاجی وفتی به خانه می اید با پسرانش کشتی میگیرد و زنش هم اورا غلغلک میدهد چون با جاهای حساس او اشناست. و با لاخره دو دو پایش رامی گیرند و او را بلند می کنند و دمر روی زمین می خوابانند.

و حاجی هم حاضر میشود که همسرش ( راوی) را ببرد مکه. اما راوی تو فکر میرود که اگر در میان آن همه ادم گم شود دنبال خدا نمیگردد بلکه بدنبال حاجی ئی میگردد که میشود با او کشتی گرفت و اورا غلغلک داد.

در ادامه داستان راوی د ر خواب می بیند که جهان پر زنان برهنه وزنان آزاد بود. دست هایش را پر از کفتر میکند..همه کفتر ماده و کف دست هایش را بسوی اسمان می اندازد و تمامی پشت بامها را با بال کفتر ها میپوشاند.

و در نهایت داستان به بالین مردی کهنسال برده میشود که زائوست و اماده زائید ن است. زائو مردیست موقر با ابرو های درهم و ریش بلند. راوی متوجه میشود که بعد از تولد بچه و کنار رفتن نقاب مرد موقر پیر به هیچ وجه درشت بنظر نمیرسد. انگار بچه در تمام هیکل او خانه کرده بود .

راوی در اواخر داستان می گوید بچه سخت بدنیا آمد.
پس چرا چشم بند به چشمت بسته بودند؟

چی را دیدی؟
همه چیز را ! فهمیدم دنیا دست کیه


شخصیت های داستان

راوی که قابله ( روشنفکر زن ) است. روشنفکری را از خانواده اش بارث برده است و در ضمن دوره ای هم گذرانده است که گاه این آگاهی او را بفکر وامیدارد

حاجی ( روشنفکر مذهبی ) است که میشود با او کشتی (او را به چالش دعوت کرد) گرفت و حتی جا های حساس ( مسایل حساس مذهبی) اش را غلغلک ( بنقد و طنز گرفت) داد. حتی میشود دو پایش ( پای مرد سالاری و پای مذهبی اش) را روی هوا بلند کرد و دمر ( خلاف نظریاتش) روی زمین خواباند

کرم پسر راوی که کبوتر باز است( جوانانی که به صلح می اندیشیدند)

ایاز سرباز( مبارز) است ( مثل حاجی است)

زائو مرد : پیر مرد کهن با ریش بلند
بچه زائو مرد ( انقلاب) که بی او زائو, مرد مردی عادی بود

زمان داستان : اوایل انقلاب : چون در آن زمان بود که هنوز بیست تومانی ارزش داشت و میشد بعنوان دستمزد پرداخت کرد

مکان: حسام و پیام میگویند تبریز

جملات و کلمات کلیدی داستان:0
قابله سر زمین من( روشنفکر فمینیست سرزمین من)

این درست است که شکنجه دارد اما زنهائی را میشناسم که از آوردن بچه بیشترلذت برده اند تا خوابیدن با مرد.
در اینجا سخن از زایش و خلق کردن اثار روشنفکری و فمینستی زنان است که فی الواقع شکنجه را در پی دارد اما لذت بخش تر از از خوابیدن ( در خواب بسر بردن ... همرا ه شدن ) با مرد سالاری است

چه که را وی خواب دیده است که زنان جهان برهنه ( رها از حجاب و قید وبندها ) شده اند و آزاد بوده اند و او میخواهد بحای اینکه در دایره بچرخد مستقیما بپرد . حتی از نور و صدا هم سریعتر ( به قسمت رویا مراجعه شود)

ازدواج یک قرار داد اجتماعی است. راوی ( روشنفکر زن ) از حاجی ( روشنفکر مذهبی) میخواهد در این قرارداد اجتماعی بتواند در زایش ( آثار فمینیستی ) نقش فعال داشته باشد. راوی بازنان و کبوتر ها ی ماده سرو کار دارد . کبوتر های ماده را پرواز میدهد. کف دستش را به اسمان میکند( علامت شعار های فمینیستی )
من باین دلیل و هزار و یک دلیل دیگر میگویم داستان از دید فمینیستی به خانواده , مذهب , انقلاب و جامعه نگاه میکند. در ذهن فمینیست کبوتر صلح بر سر سفره و بر شانه آدمی با آرامش می نشیند. پس ما نمی گوئیم چون راوی زن است و در زایش شرکت دارد ذهن داستان فمینیست است.

و در پایان روشنفکران ( مردان در مسجد) مذکر چشم ذهن شان بسته بود و منتظر تولد بچه ای ( انقلابی ) بودند که مرد کهن سالی با ریش بلند میبایستی بدنیا بیاورد و چه سخت ( با ریختن چه خونها) بدنیا آمد.

هنوز بعضی از روشنفکران مذکر معتقدند که پدر ( بانی انقلاب) بچه یک خارجی ( جنرال آمریکائی) بود . به نظر من اینان به نقش مردم و جریان تاریخ کم بها میدهند

داستان را دوباره بخوانیم
این داستان مرا تکان داد تاریخ را هنر مندانه نقشی دیگر زد. دکتر رضا براهنی را نمی شناختم ولی اکنون با خواندن این داستان میخواهم بدانم او کیست.

اینها چیز هائی بود که از ذهنم گذشت. در ادامه بحث مان بدرستی و یا اشتباه ذهنیات ام پی خواهم برد و گامی خواهد بود به پیش برای درک داستان بعدی.

فریدون
*****************************************

سبز مثل طوطی سیاه مثل کلاغ  ( لینک داستانی از هوشنگ گلشیری ـ استفاده از لینک و  نظر زیر در مقایسه بین این داستان و داستان براهنی : سبز)

داستان کوتاه «سبز مثل طوطی، سیاه مثل کلاغ»، که عنوان کتاب با تعبیراتی پر مفهوم از آن گرفته شده، یکسال پس از پیروزی انقلاب، در زمانی که بیشتر مردم به تدریج متوجه می شوند که به جای خضر خرس آمده است، نوشته شده و مرد ساده لوحی را نشان می دهد که فروشنده روباه صفتی به جای طوطی خوش سخن و سبز رنگ، کلاغ قارقارکن رنگ شده ای را به او قالب کرده است. این داستان با زبان استعاره همان بهت و شکست سال بعد از انقلاب 1357 را که دکتر رضا براهنی در «قابله سرزمین من»
نوشته مهر 1358) نشان داده، عنوان می کند. راوی قابله دوست داشتنی است که امید رفتن به مکه را در سر دارد تا آنکه او را به بستر زائویی می برند که معلوم می شود در حقیقت مردی است که نه ماهه حامله است.افسردگی و پریشان خاطری مواجهه با «زائویی مذکر» و به دنیا آوردن نوزادی فاقد پدر و مادر طبیعی، او را از نظر روحی و جسمی به زانو در می آورد و مریض می کند و طبعاً از سفر مکه باز می
دارد
طوطی سیاه، کلاغ سبز: جمع آوری و ترجمه داستانهای هوشنگ گلشیری در زیر یک سقف



*****************************************

راز سرزمین من ( نوشته : علی)


اول باید از حسام فروزان عزیز بابت این که مسبب خیر شد تشکر کنم. شاید اگر این حرکت نبود، هرگز این داستان براهنی را نمی خواندم و خیلی دوست دارم این کار باز هم ادامه پیدا کند.

 

دوم این که نوشته اولم درباره داستان قابله سرزمین من، بیش از آن که ناظر بر متن و نوشته باشد و به نقد آن بپردازد،‌ بر حس و دریافت شخصی ام استوار است و قصد دارم نوشته بعدی را به خود داستان اختصاص دهم.

 

توصیه می کنم اگر این نوشته براهنی را نخوانده اید به سراغش بروید و آن را دریابید. به دلیل نثر قابل قبول و تصویرسازی مناسبی که دارد. متاسفانه شاید امروز از این گونه داستان ها کم تر یافت شود. این که زندگی و انسان با این بی پروایی و روانی روایت شود و جوری بنماید که انگار هیچ گاه کهنه نمی شود هنر خاصی است که براهنی در این داستان و البته در کارهای قبلی خود از عهده آن به خوبی برآمده است.

 

در حین خواندن داستان، نکته ای توجه ام را جلب کرد. در عین این که داستان به پدیده های بسیار عادی اشاره کرده بود اما به دلیل نگاه ویژه ای که که بر کل جریان داستان حاکم بود، تجربه جدیدی از این پدیده ها به دست می داد.

برای من، نه مفهوم قابله و کبوترباز نو بود و نه حس احرام یا دزدیده شدن.اما به تک تک موقعیت های معمولی و عادی، رنگ خیال انگیزی زده شده و این بار هر کدام در فضای حاکم بر داستان برای خواننده تعریف می شدند.


نکته دیگر این داستان کوتاه شباهت عجیبی بود که به رمان بلند و دو جلدی براهنی داشت؛ آوازهای سرزمین من. در حین خواندن این داستان میان تک تک قسمت ها با رمان براهنی انگار پیوندی وجود داشت هر چند نامرئی بود نامحسوس اما حس های مشترکی را منتقل می کرد.

در مجموع خواندن این داستان تجربه خوبی بود که امیدوارم دوباره تکرار شود.

نقد مفصل تری را به زودی در نوشته بعدی ام می نویسم.

 ******************************************


 مریم من ابلیس می زاید  ( نوشته: مهراوه)

با اینکه کمی دیر شد اما باور کنید لا اقل برای خودم دلیل قانع کننده ای دارم ...داستان قابله سرزمین من را خواندم .مثل خیلی از داستان های دیگر حرفهایی برای گفتن داشت اما نه به اندازه ی کافی؛

.داستان را که شروع کردم راستش را بخواهید دقایقی طول کشید تا توانستم دو جمله ی اول را هضم کنم ، جمله ها را به هم ربط دهم وکلمات را پس و پیش کنم تا بفهمم "او- بعدها فهمیدم که قابله است-  به واسطه ی کبوتری به نام چگل که متعلق به پسرش کرم است از خواب بیدار شده است" همین؛ اول داستان خورد تو ذوقم .اما هر چه قدر که جلوتر رفتم ،داستان روان تر شد و نثرش هم گویاتر.تا اینکه در اواسط داستان به نکته ای بر خوردم که برایم تا اخر داستان گنگ و بی جواب ماند:و  نکته انجا بود که ایاز – پسر بزرگ قابله – سر مادر را در میان دستانش می گیرد و به چشمان مادرش خیره می شود و مادر هم همان طور ساکت و خیره می ماند و به قول خودش:(حس شوم مبهمی بهم دست داد!)، نویسنده با حرف کرم که می گوید:(باز هم عشقبازی شروع شد) گویا از قصد این نکته را برجسته می کند که میان ان دو عاطفه و محبت خاصی است که بیش از حد معمول بین مادر و پسر است و اگر هم خواننده ای به کنه قضیه پی نبرده باشد با این جمله ی کرم او را بر می گرداند تا از اول این قسمت را بخواند و به این قضیه پرداخته نمی شود تا اخر داستان که دوباره به همان شکل فقط بیان می شود  و بدون هیچ نتیجه ای رها می شود.

* نکته ی دیگر اینجاست که موضوع گذر نامه مطرح می شود و غلغلک دادن و به پشت خواباندن حاجی – که با نظر اقای فریدون در دروگران پگاه موافقم – و قابله می گوید "من دنبال هر کسی که دلم بخواهد میگردم و حتما هم پیدایش میکنم. این را بدان که من مامای این شهرم، و یک ماما، باید اگر بگردد، بتواند پیدایش بکند!" من به شخصه متوجه منظور قابله نمی شوم ...(اگر کسی متوجه شده است خوشحال می شوم مرا هم اگاه کند)

* نکته بعدی مربوط به خواب قابله بود خوابی که به طور واضحی اغتشاشات ذهنی قابله را نشان می دهد و تصور زایاندن  در نا خوداگاه او که به صورت گودال هایی از گوشت که او کبوتران را از انها بیرون می اورد نمایان شده است و انگار بیرون امدن هر کبوتر-تولد نوزاد- را برابر یک فکر نو، اتفاق ، امید یا صلحی می داند که از درون فضایی مرده و گند زده و کهنه با بوی کرخت کننده و مشمئز بیرون می اید و این موضوع انجا ثابت میشود که می گوید: " بیا بیرون! و انگار همین صدا زدن تنها برای لذت بردن کافی است."یک جور امید به بهبود....به رهایی به ازاد شدن  اما نکته اینجاست که این جور خواب دیدن مخصوص قابله نیست! ؛چرا که در طول داستان به شخصیت قابله زیاد پرداخته نشده است و خواننده – بیشتر منظورم خودم  است- نمی تواند با تمام زوایای شخصیتش اشنا شود و به راحتی بپذیرد که قابله ای با چنین شرایطی که در هیچ جای داستان( به عذاب او نسبت به اینکه زن است یا روحیه ی استقلال طلبی وفمینیستی داردو یا حتی فکر کردن او به این موضوع که زنها ازاد نیستند و حتی نشان دادن این قضیه که او در خانه ارامش ندارد و در خانه ی اومرد سالاری حاکم است  و... ) اشاره نشده است و باور این که ناگهان خوابی با این شدت روشنفکری ! ببیند کمی سخت است البته بگذریم که داستان به صورت نماد بود اما هنگامی نماد می تواند پیامش را بگوید که در شرایط و جای خودش قرار بگیرد برای مثال اگر نقطه ی عطف داستان را در نظر بگیریم که همان زاییدن یک مرد است ...که به نظر من بهترین بخش داستان بود به صورت نمادی به جا !! استفاده شده است.این نماد  پیام خود را حتی می توان گفت که فریاد می زند.فریادی از جنس تلنگر گریه اور که فکرها را که شاید تا به حال به همه جا غیر از داستان گریز میزدنند متمرکز داستان می کند ، انهم فریادی با این مضموم که " اینبار به دنیا آمدن نوزاد –همان  فکر نو یا کار نو و.._  از دل کسی است که  حالت طبیعیش این نیست و هیچ کس فکرش را نمی کند و انتظارش را ندارد "به گونه ای که یاد شعر یکی از دوستانم افتادم :" مریم من ابلیس می زاید". البته بماند که بوی گند که  به گفته ی خود قابله : "بچه ی مرده همچون بویی نباید بدهد!"مربوط به اتاق یا شرایطی است که بچه- امید یا ازادی –از ان بیرون می اید وبه صورتی از دل سیاهی و کثیفی است که روشنی رخ می نماید و یا ولدالزنا بودن نوزاد  که خود جای بحث دارد ...

*اما اخرین نکته : من فکر می کنم نویسنده در این که جنس زن را تحسین یا تبلیغ کند بیشتر موفق بوده است تا اینکه خود را جای زنی قابله بگذارد؛ انجا که زن زائویی را توصیف می کند که نقاب دارد و کریه المنظره است و بد هیبت – در صورتی که در تمام داستان جنس زن و همه ی ظرافتش را تحسین می کند و به گونه ای زن را همه ظرافت می داند که تصور هیکل درشت وبی ترکیب ! برایش غیر قابل باورمیشود و منشا انهمه سرزنش  قابله نسبت به زائو صرفا" زن" بودن اوست چرا که به محض برداشتن نقاب دیگر نه آن هیکل کریه است و نه سرزنش ها به جا!!

**********************************************