باز تاب شماره یک - (در باره داستان اتاقی خیالی)

علی یکی از همکاران در باره این داستان مینویسد:

 

اتاق خیالی، خیال اتاقی

خیلی زود با داستان دوست می شوم.حیف که کوتاه است. انگار نویسنده به آخر داستان که رسیده ناگهان به یاد آورده که غذایش سر گاز دارد می سوزد یا این که باید به دوستش تلفن بزند یا این که نیم ساعت دیگر، باید دم در سینما باشد و خلاصه داستان را رها می کند.

داستان زیادی انگار کپسولی است. حس ها کوتاه و موجز، تعریف می شوند و ذره ذره ذره در ذهن به پیش می روند { ادامه} 

 

فریدون یکی دیگر  از همکاران, مینویسد:

نویسنده داستان را نمی شناسم . داستان اتاق خیالی را ابتدا بساکن بی هیچ اطلاعی از نویسنده می خوانم. داستان از زاویه  دید دانای کل محدود روایت شده است. فضای داستا ن مبهم و ابریست. داستان بدلم نمینشیند چون قسمت اعظم ان بی هدف  و بی مورد است. مثل این بود که  با واژه ها بازی شده باشد تا داستان کش پیدا کند و فضائی ابهام امیز ایجاد کند.   کل حرف ها در چند جمله اخر زده شده است. داستان دارای نثری در هم ریخته و ضعیف است. وجه زمانی داستان در اینده است. اما خواننده چرا باید داستانی را بخواند که هنوز اتفاق نیافتاده است و چرا باید نگران حوادثی باشپد که در آینده امکان دارد رخ بدهد. نویسنده در این داستان  در کاشتن این بذر نگرانی  و شکوفا کردن آن در ذهن خواننده ناتوان بوده است.


اما خانم پونه بریرانی یکی از خواننده گان جمع خوانی مینویسد:


با خواندن این داستان حسابی توی فکر رفتم. برای من که می‌خوانم تا یادبگیرم و عادت کرده ام بیشترازداستان به تکنیک توجه کنم خواندن چنین چیزی بسیار ارزشمند بود. چند نکته قابل توجه دراین داستان بود: اول توجه به آواها، کلمات و عباراتی که یااز آغاز تکه تکه شده می‌آیند و بعد براثر تکرار شکل می گیرند یا درآغاز کامل می‌آیندوبازبراثرتکرارشکل خودشان را از دست می دهند و دفرمه می‌شوند. این بازی فرمی با کلمات بسیار تاکید می‌کنم بسیار در خدمت فضای داستان است. وعجیب این حس را در من ایجادکردکه دراین داستان کلمات ماهیتشان تغییر کرده. یعنی چیزی فراتر از خطوطی کشیده شده برمتنی سفید هستند. کلمات باایت تکرار و شکست انگار حجم پیدا کردندوالبته تاثیر دیگری که این حرکت داشت شنیده شدن صداها و آوا در داستان بود. شاید بشود گفت صدا و بعداز آن بو سخت‌ترین چیزهایی باشند که می‌شود در داستان تعریف کرد. اما این بازی فرمی با حروف تا جایی پیش می‌رود که خواننده احساس می‌کند صداها را می‌شنود. به خصوص در قسمتی از داستان که کلمات گم می‌شوند درسر و صدای پر وخالی شدن تشت‌ها نتیجه‌ی کار خیلی خوب از آب درآمده.


نکته‌ی دیگری که بسیار قابل توجه بود، زمان داستان بود. اتفاقی در گذشته افتاده و حالا راوی آنرا با فعل آینده روایت می کند که کاری دشوار به نظر می‌آید که اگرچه نتیجه‌ی کار این بوده که شاید در جاهایی داستان زیادی پیچیده شده و خط داستان ازدست خواننده در رفته یا حتا جملات به طرز غریبی بیان می‌شوند:
حرفی نخواهد داشت. زن با پاهای کوچک و ناخن‌های صورتی خواهد گفت وقتی که ملافه‌ای نیز در تشت او بیندازد که هنوز خود را خواهد پوشاند.
اما شجاعت نویسنده دربه کاربردن چنین صیغه‌ای از زمان را نبایدنادیده گرفت والبته یکی ازدلایلی که خواننده ترغیب می‌شودداستان را تعقیب کند همین شکل زمانی داستان است. البته باید خاطرنشان کرد که هر دو نکته ایکه ذکر شد کاملن در فضای داستان جا افتاده و اصلن انگار نیاز بوده که نویسنده از همین زاویه به ماجرا بپردازد که اگر غیر از این می‌بود این حرکات، نمایشی روشن‌فکرانه و تو خال از آب در می‌آمد.


حالا که دوباره داستان را خواندم می‌بینم این تکرار حروف اشاره دارد به اعکاس صدا... پژواک صدا دراتاقی خالی یا شاید در همان حمامی که همه رخت می‌شویند آن‌جا. و البته در بازخوانی خیال کنم بد نیست به ورود نویسنده به داستان هم اشاره کنیم. چیزی که دوستمان سپینود گفته به ما و انگار خودش هم از جایی آموخته که چند قدم به نقطه‌ی اوج معمولن زمان مناسبی است برای آغازیدن! که خیال کنم دراین داستان هم چنین بود شروع ماجرا. یعنی از یک جایی ماجرا شکسته و ما باید خودمان نقطه‌ی اتصال را پیدا کنیم تا کل داستان دستگیرمان شود. اما یک نکته‌ای برای من همین‌طور گنگ ماند. چرا در این رخت‌شورخانه‌ی اجباری باید همه لخت می‌بودند؟ شاید در این پرسش بی پاسخ عمدی بوده شاید خواننده خودش باید جواب را پیدا کند و این بسته به تخیل خواننده است. اما تجربه‌ی خوبی بود برای نوشتن یک ماجرای بسیار ساده در یک فرم پیچیده.


با نظر سپینود تا حدودی موافقم. خب دیگر بیر و ببندهای سال شصت تمام شده و این نگاه قدیمی مولف برمی‌گردد به اینکه متاسفانه نویسنده‌های ما اگر در هردوره‌ی ازایران خارج شوندتاریخ نوشتنشان و نگاه‌شان به وقایع سیاسی و اجتماعی ایران می‌ماندتوی همان سال. این یکی از آفات ادبیات نویسنده‌های مهاجر ماست. با این اوصاف خیلی مایلم خانم ناجیان که خودشان مدتی است بحث زبان را هم پیش کشیده‌اند و خیال کنم به مبحث زبان در نگارش نویسنده‌های ایرانی مقیم خارج هم برسند و شاید هم اصلن چنین برنامه‌ای نداشته باشند یک توضیحی در مورد زبان این داستان بدهند. می‌خواهم به این بهانه هم باب بحث در مورد این داستان باز بماند و هم یک اشاره ای شود به زبانی که نویسندگان مهاجر با آنمی‌نویسند و فاصله‌شان از زبان جاری در کوچه و خیابان‌های ایران

خواننده دیگری که نگارشگر گاه نگار وزین سپینود است می نویسد:

باشه پونه خانم چشم! اما قبل از آن من باید یک بار دیگر مرور کنم داستان را چون دیشب خوانده بودم. و می‌دانی وقتی آدم تازه داستانی را می‌خواند به قول نقدعلی عزیز دارد باهاش دوست می شود. چشم‌اش را می‌گیرد. ما هم که نمی‌خواهیم سرتابه پا ایرادگیری باشیم. بل می‌خواهیم یاد بگیریم. ضمن این‌که آقای(اگر اشتباه نکنم) نقدعلی شاید نویسنده غذایش سرگاز نبوده اصلن شاید خوابش می‌آمده مغزش دیگر نکشیده... بگذریم.
من شخصن از فضای رختشورخانه‌ی اجباری(که اصطلاح به‌تر ولی بلندتری است برای این به اصطلاح بازداشت‌گاه که برداشت من بود) بسیار خوشم آمد. کاش این داستان می‌غلتید آن‌طرف البته سخت‌تر می شد ولی انگار نویسنده‌ی ما توان‌اش راداشت. اصلن مضمون دختر فراری را از یاد می‌برد. بگیر و ببند به جرم عاشقی... برای این قسمت زبان خوبی به کار رفته. مثلن:
"اگر باور کنند حرفش را، پیرزن سیه‌چرده را هم خواهد گفت، با موهای حنایی، بالای پله‌ها، زیر نگاهی زل‌زده. ساعدش را حائل دو کیسه‌ی خشک خواهد کرد که شاید روزی نشانی از زنانگی داشته؛ با ناخن‌های دست دیگر زیر آن‌ها را در خطی مستقیم چند بار خواهد خاراند. دستش را که بردارد دوباره رها می‌شوند که بیفتند روی شکم لاغر و چروکیده. با جای خراش ناخن‌ها، خط‌های سفید. از پله‌ها پایین خواهد رفت و یک‌راست به طرف اولین تشت و شیر آب که به کوه ملافه‌ها نزدیک‌تر است. دست‌ها را به کمر خواهد زد و تماشا، از پایین به بالای خود، پهلوها، همه‌ی تن را وارسی خواهد کرد و بعد چون صلیبی از پوست و استخوان بایستاد تا زن‌های دیگر هم یکی بعد از دیگری وارد شوند. جوان و پیر. لاغر و چاق. شماره‌ای به گردن. مستقیم به سوی تشت‌ها."
خیلی زیباست انتخاب این زبان با فضای غیرواقعی این همان است که زبان متن با متن متناسب باشد. فضاسازی آن هم خوب است. به عناصر واقعی کمتر اشاره می شود. چه در می‌یابیم؟ عده‌ای زن٬ پیر و جوان٬ زنانه‌گی‌ای که دیگر این‌جا به کار نمی‌اید٬ عریانی و بدن‌های نازیبا...
خوب یکی از این کاربردهای زبانی هم همین کاربرد زمان فعل یعنی آینده است. من برخلاف پونه نمی‌پسندم. نه این‌که آن را مظهر قدرت‌نمایی نویسنده بدانم ها! نه! تنها به این دلیل ساده که بادی دلیل قانع کننده‌ای ورای این انتخاب باشد که من نمی‌بینم. به عقیده‌ی من مخاطب جز گیج شدن توشه‌ای از این انتخاب برنمی‌دارد. حالا باید یک‌بار دیگر برای این کاربرد زمانی فعل آینده داستان را بخوانم به دید خریدارانه. البته آن لحنی که پیش‌تر گفتم را همین فعل آینده بار زیادیش را به دوش کشیده ولی این دلیل لازم و کافی نیست باید یک بهانه‌ی روایی پشت آن باشد. می‌خوانم دوباره می‌آیم ببینم چه خبر است.


"سرما رتیلی خواهد بود سیاه که روی ستون فقراتش قدم بر خواهد داشت، یک، دو، سه، چهار، و از میان پاها سر درون تنش می‌کند."
تعبیر زیبایی است. ببینید یک دو سه چهار مثل همان مون و افاقه و آواها در زبان چه‌کاری با داستان می‌کند...
کمی پایین‌تر آمده:
"در که باز بشود و هیکل زن تمام آستانه را پر کند، صدای زن‌ها خفه خواهد شد..."
دو خط پایین‌تر هست:
"در که بسته شود و صدایش دیوارها را بلرزاند، زن جوانِ صورتی‌ناخن به او لبخند خواهد زد. .."
خب این هم یک کار دیگری است در زبان با موتیف(عنصر تکرارشونده). مثل شعر می‌شود.
و می‌رود به تق تق و هذیان آمیخته با تصنیفی قدیمی و ...
یک‌باره با آمدن اسم این دختر در روزنامه داستان دچار سکته می‌شود. با بخش پایانی داستان هنوز که هنوز است به شدت مخالفم.



ادامه این گفتگو و پیام ها را در  در باز تاب شماره دو در همین گاهنگار جمع خوانی دنبال  خواهیم کرد. با اشتیاق فراوان منتظر نظریات و پیام هایتان هستیم.

 

 

نظرات 19 + ارسال نظر
نرمن یکشنبه 30 مرداد‌ماه سال 1384 ساعت 03:15 ب.ظ http://poooch.blogsky.com

in radingesh tool mikeshe bayad too off bekhunam

نرمن یکشنبه 30 مرداد‌ماه سال 1384 ساعت 03:18 ب.ظ http://poooch.blogsky.com

rading=reading
eshtebah neveshte boodam

تیله باز دوشنبه 31 مرداد‌ماه سال 1384 ساعت 01:06 ق.ظ http://tileh.com

رفقا شرمنده...وقتی در برابر آثار پیشنهاد شده توسط بنده و دیگران ناگهان زرتی می‌روید و یک داستان کوتوله‌ی تمرینی را پیش می‌کشید من شرمنده‌تان می‌شوم...حرفی برای گفتن ندارم مگر اینکه اوریجینال بخوانید یا اقلکم در بازخوانی سراغ اوریجینال‌تر ها بروید...والا وقت زیادی نداریم...بنده متاسفانه بیست و چهار ساعت در روز زنده‌ام و تازه بیشترش را هم باید سگ دوی معاش بزنم... بازهم عرض شرمندگی که اینطور توی کاسه کوزه‌تان می‌زنم و لی خوب دست خودم نیست...خوب برایم مهم است که لاطائلات ننویسم...ولی این سپینود خانوم خط و ربطش بو می‌دهد!یعنی یه‌جورهایی نگاهش برایم معنا دارد...ظرافتی دارد...کاش توفیقی بود بیشتر باهاش آشنا می‌شدم...البته سر داستانهای اساسی تر ...فریدون جان...قربانت برم تو که خودت انتخابش کردی اینطوری سر تاپای داستان را با جملاتت شکلاتی می‌کنی از من چه انتظاری داری برادر؟چند بار عارض شوم که نشناختن نویسنده یا شناختن او ربطی به مخلوقش ندارد والا بالله ندارد...من فلک زده اتفاقن از آن چیزی می‌نویسم که ندارم...سر جدتان یخورده حساب حال خراب و دل نازک و احوال نمور مرا بکنید...تا بعد

سپینود دوشنبه 31 مرداد‌ماه سال 1384 ساعت 01:56 ق.ظ http://3pnood.com

تیله‌باز جان چه عرض کنم. ما که تازه وارد این جمع شدیم ولی دست‌کم جدی است. حالا به کوتوله‌گی داستان‌ها و نویسنده‌گان شان هم کاری نداریم داستان داستان است دیگر. ما هم بی‌کار و الاف برای خرده‌گیری. قضیه‌ی بو را نفهمیدم و خط و ربط را ولی کاش شما هم می‌تازیدید بر این داستان یا می‌نواختید و یا نوازش می‌کردید. دست‌کم بگذارید یه کم حرف بزنیم بل‌که‌هم غم‌باد نگیریم.
راستی دوستان من شرمنده هم یک داستان پیش‌نهاد دادم. شاید زود پسرخاله-ببخشید دخترخاله شدم ولی تا این‌جا که ما هستیم.

پ-ب دوشنبه 31 مرداد‌ماه سال 1384 ساعت 08:24 ق.ظ

عجب...!بوی بهبود ز اوضاغ جهان می‌شنوم

فریدون دوشنبه 31 مرداد‌ماه سال 1384 ساعت 12:32 ب.ظ http://www.parastu.persianblog.com

در پاسخ به تیله باز عزیز باید عرض کنم که رضا قاسمی سردبیر سایت وزین دوات از این داستان تعریف بسیاری کرده است ازین بابت این داستان را در ین جمع خوانی درج نمودم. به نظر میرسد که تو هم مثل من برخلاف نظر رضا قاسمی که نویسنده خوبی هم هست به ضعف های این داستان پی برده ای. ناگفته نماند که با محتوای نقد رضا قاسمی موافق نیستم و لی نقد او از نظر ادبی در یک سطح عالی نقد ادبی است. و ما با این دید گاه ها و این داستان میتوانیم تجربه خوبی در دنیای نقد نویسی داستان بدست بیاوریم. کاش تو هم نظرت را می نوشتی

ماهزاده دوشنبه 31 مرداد‌ماه سال 1384 ساعت 03:47 ب.ظ http://kalogary.persianblog.com/

درگذری به برداشت های بعضی از دوستان در مورد این داستان اینطور دستگیرم شده که نسبت به خط داستانی به ابهام برخورده اند. پونه ی عزیز ماجرای داستان مربوط است به همین دوران و نه سالهای شصت.دختری همراه دوست پسرش در ماشینی بوده که گرفتار می شود.اورا به طبق روال عادتی که عادی شده برای جامعه ؛ بازداشتگاه می برند و چند روزی نگه می دارند و....نقطه قوت داستان نیز همین است که ماحرایی ساده و تکراری را در فرمی نامکرر روایت کرده است.زبان داستان نقش برجسته ای درتازگی این روایت دارد. همین.با آروزی موفقیت برای دوستان همخوان.

سپینود دوشنبه 31 مرداد‌ماه سال 1384 ساعت 05:16 ب.ظ http://3pnood.com

ماهزاده جان المان‌های داده شده مال همان سال گذشته است. خیابان سلطنت‌آباد نمونه‌اش است که دیگر سال‌هاست به این نام خوانده نمی‌شود. ضمن این‌که این جمله‌ی سانتی‌مانتالِ"چرا عشقی ساده کنار دیواری آجری که یاس‌های خشک آن حتما" در تابستان عطرشان کوچه‌ی باریک را پر خواهد کرد، در کوچه‌ای خلوت در «سلطنت‌آباد» به اینجا کشانده خواهد شد." هم حکایت از زیادی و باد کردن اطلاعات دارد و هم نشان از زمان و مکان و هم به من می‌گوید که متاسفانه حرف پونه هم درست است که نویسنده‌گان مهاجر ما با همان حس و حالی که رفتند می‌نویسند و زمان برایشان متوقف شده. الان(الانِ احمدی‌نژاد را نمی‌گویم ها!) دیگر توی پارک‌ها و در جلوی چشم آدم دست‌ها توی گرمای لای پاها جا خوش می‌کنند. ضمن این‌که اصل قضیه این‌جاست که چرا داستان این خبط بزرگ را می‌کند که کد زمان و مکان بدهد و دست از ذهنی‌گویی بردارد و بغلتد به رئالیسم‌ی که از ابتدا باهاش بیگانه بود؟

پونه‌ی عزیز! دوشنبه 31 مرداد‌ماه سال 1384 ساعت 07:05 ب.ظ

ماهزاده‌ی نازنین خیالک نم همان سال شصت باشد حالا دست بالا شصت و یک اما دیگر بالاتر جا ندارد. در ضمن چیزهایی است که شایدامشب باز در مورد این داستان و نظر بعضی دوستان بنویسم.

پونه بریرانی دوشنبه 31 مرداد‌ماه سال 1384 ساعت 09:01 ب.ظ

خب می‌خواهم باز برگردم سر داستان. اولن در مورد فضای ذهنی داستان‏، باید گفت این فضا خوب به داد سوژه‌ی بسیار ساده‌ای که نویسنده در ذهن داشته، رسیده. به قولی شاید همه‌ی ماجراها گفته شده و حالا دیگر چه گفتن چندان مهم نباشد که چگونه گفتن است که اهمیت دارد و انصافن نویسنده خوب از عهده‌ی این کار برآمده. اما در مورد رها شدن ناگهانی داستان من هم موافقم که داستان خیلی قابلیت داشت تا بیش از این پرداخت شود و هیچ نمی‌دانم چه شد که نویسنده این طور ناغافل رها کرد. اما در مورد زمان خاص داستان راستش وقتی خوب فکر می‌کنم ( با این که قبلن نظرم غیر از این بود ) می‌بینم این نمی‌تواند به تنهایی ایراد کار باشد. این که حتا اثری تاریخ مصرف داشته باشد ایرادی ندارد. به هرحال یک اتفاق در یک مقطع زمانی تعریف شده و هیچ نمی‌شود به این ایراد گرفت. ولی چیزی که هست نام خیابان است که بدجور از داستان با آن فضای ذهنی‌اش بیرون زده و داستان را محدود کرده به زمان و مکانی خاص.
اما در مورد نظر جناب تیله باز، راستش من به خاطر کم سوادی‌ام هیچ عادت ندارم این‌طور از موضع بالا برخورد کنم با هیچ اثر ادبی. برای من ( احتمالن به خاطر کمی مطالعاتم ) خیلی نو بود این شیوه‌ و فرم کار و راستش لذت بردم از چیزی که آموختم و خیال می‌کنم ندانستن هم عیب نباشد و به هرحال لطف می‌کنید اگر گاهی داستان‌هایی از این دست هم بگذارید تا کسی مثل من چیزی یادبگیرد.
و در پایان این که می‌دانم چیز جدیدی نگفتم اما راستش نوشتن برای من آموختن است و نه آموزش، ببخشید شاید دارم از فضای شما سواستفاده می‌کنم اما تنها خواستم در این چند خط ذهنیات خودم را جمع و جور کنم تا آموخته‌هایم از خاطرم نرود.

تیله باز سه‌شنبه 1 شهریور‌ماه سال 1384 ساعت 03:06 ق.ظ http://tileh.com

کاش می‌توانستم یک جوری به شما بباورانم که اهل کلاس گذاشتن و این حرفها نیستم.خرده سیاهه نویسی هستم که نطفه‌ی یک نویسنده‌ی قدرتمند را در بطن خودم حمل می‌کنم.شاید روزی بریزمش بیرون از بطنم، شاید هم آن تو بماند و شما زار زارش را بشنوید گاهی.من خل وضعم...بیمارم...دله دیوانه‌ام ، مستم...این هم افه‌ی روشنفکرانه نیست.وقتی از سلین می‌نویسم بال بال می‌زنم و این را با مقایسه‌ی چیدمان کلامم با سایر نوشته‌هایم گمانه خواهید زد.جان می‌کنم برای نوشتن...تفرج نمی‌کنم...گل گشت نیست برای من پرسه در این خارزار بلا...به روی چشم، امرتان مطاع و آنچه به ذهن لت وپارم و زبان الکنم بیاید برای جمع‌خوانی خواهم نوشت.اما بدانید، آنقدر درد دارم از این همه بیراهه رفتن و به هیچ کجا نرسیدن و مدام بت ساختن و فروریختن.من توان گپ زدن از نوشته‌ها را ندارم.من سینه به سینه با حاکمی ایستاده‌ام که می‌گوید "یا بنویس یا بمیر".حال من در نوشتن، حال شکم سیر خسته‌ای نیست که می‌زده و نشسته پسته می‌خورد و بزم می‌گیرد.حال آدمی است که تپانچه چسبانده‌اند روی شقیقه‌اش که: یا بگو یا حرامت می‌کنم.و بی‌شک همه‌ی شما که در این وانفسا چیز می‌نویسید و قلم می‌زنید همینید...

تیله باز سه‌شنبه 1 شهریور‌ماه سال 1384 ساعت 03:06 ق.ظ http://tileh.com

رفقا، داستان به روایتش بند است.داستان چیستان نیست که من وتو را گرفتار پیچ و خم کلام کند که دست آخر اتمسفر یک زندان و رختشوی‌خانه را به خوردمان بدهد.باور کنید بازی با این تکنیکهای زبانی وقتی آنقدر زیاد شود که از شکافهای قصه بیرون بزند، علامت بدی است!مثل دخترهای خیابان‌های تهران می‌ماند که آدم خیال می‌کند توی لگن سرخاب سفیداب را عمل می‌اورند و با کاردک تل‌انبار می‌کنند روی پوستشان.همان‌قدر که آنها تمرین می‌کنند تا شبیه جنیفر لوپز شوند(که اصلن هم قشنگ نیست) "اتاقی خیالی" سعی می‌کند، وهم و تعلیق داستانی ایجاد کند.استفاده زمان خاص متمایل به آینده با لحنی مردد که شاید بشود، شاید نشود، تصویرسازی‌های نمایشی که وادارت می‌کند برخی از توصیف‌ها را چند بار از سر بخوانی تا ته که بتوانی دکور و میزانسن قصه را بپردازی در ذهنت، و خلق فضایی که بی هیچ لزومی بیشتر تلاش در ارائه‌ی تصویری از زنان برهنه دارد تا تصویر از برهنگی زنان.بر این عناصر نمایشی، جلوه‌های صوتی و صدا برداری را هم بیافزایید!تلاش برای شنیدن پژواک گفتگو‌ها در ذهن منگ شخصیت، شاید تنها چیزهایی است که تا حدودی به قول دوستان "درآمده" و آنچیزی شده که باید می‌شده.

تیله باز سه‌شنبه 1 شهریور‌ماه سال 1384 ساعت 03:07 ق.ظ http://tileh.com

"نوشتن با دوربین" ابراهیم خان گلستان(قدس الله) را که یادتان هست.حالا بیایید به فیلمبرداری کردن با نوشته فکر کنیم.آیا می‌شود با کلمه، کار تصویر‌سازی محض کرد؟یعنی کارکرد کلمات را، با رنگ و فرم و صدا تعویض کرد و هیچ برداشت انتزاعی از کلمه نداشت.یا که تصویر است که کلمه‌ها را حلول می‌دهد در ذهن ما؟و اگر هردو، کدام توان‌مند تر به نظر می‌رسد؟آیا اتاقی خالی را، اگر در دولتی و ملتی دیگر بشود به یک ویدئو کلیپ تبدیلش کرد(به خاطر صحنه‌های آنچنانی‌اش)، دندان‌گیر تر نخواهد بود؟مدتی است یکی از مناطق مغزم روی این دو واژه کار می‌کند:"سینما به مثابه‌ی داستان"...و بالعکس!

یک چیز دیگر .وقتی نام اثر را"اتاقی خیالی" گذاشته‌اند، وحشت از ابهام نوشته لو رفته.گره‌ی کور همه‌ی این نوشته همین نامش بود وبس و این را بدترین عنصر این اثر می‌دانم که چنین ساده و سطحی همه چیز را به ماست آغشته کرده.و تکلیف خواننده را همان اول معلوم کرده و به خودش زحمت نداده که حس احتمالی بودن این صحنه‌ها را القا کند.

تیله باز سه‌شنبه 1 شهریور‌ماه سال 1384 ساعت 03:07 ق.ظ http://tileh.com

اولش این‌ها را پاسخ سپینود عزیز نوشته بودم در ای‌میلم که چهار کلام گپ و گفت نیمه خصوصی کرده بودند و منت گذاشته بودند...بعد یکهو دیدم بازهم روده درازی کرده‌ام و زیاد حرف زده‌ام.گفتم شما هم از در فشانی‌های بنده(ارواح طیبه‌ی عمه‌‌ی مرحومم) بی نسیب نمانید.

فریدون مهربان، شرمنده اما خوش‌دارم خودت با سلیقه‌ی خودت، اگر صلاح دانستی اینها را در سایت بگذاری...شرطی شده‌ام که برای جمع‌خوانی در کامنتها چیز بنویسم.
تا بعد...

سبز سه‌شنبه 1 شهریور‌ماه سال 1384 ساعت 03:29 ق.ظ http://azsabzbesabz.blogspot.com

خوش به حالتان که اینقدر بی دردید که چسبیده اید به نقد اینجور داستان ها. یا غم نان و غم روزگار ندارید یا خیلی اهل ادب هستید! من که فرصت ندارم قصه انتخابی تان را بخوانم ولی کامنت ها خیلی بامزه هستند. بیچاره مردم که دارند در فقر و بدبختی و فلاکت و کشتار می میرند و شما اندر خم پس کوچه های ادبی تان مانده اید. خدا قوت!

سبز چهارشنبه 2 شهریور‌ماه سال 1384 ساعت 03:56 ق.ظ http://www.azsabzbesabz.blogspot.com

سلام به دوستان جمع خوانی. واقعا شرمنده و متاسفم از کامنت قبلی ام. دستکم باید اینقدر شهامت داشته باشم بگویم که خیلی بی ربط و پرت و پلا نوشته بودم. اصلا مسئله مطالعه و نقد ادبیات ربطی به مسائل روز ندارد و من بی انصافانه نظری تند و تیز و بی انصافانه نوشته بودم. ولی صمیمانه بگویم قصد بی احترامی یا توهین به هیچکس را نداشته ام و امیدوارم بروبچه های جمع خوانی ببخشید. تیله باز عزیز ایمیل شما رسید و ممنون از اینکه نظرت را گفتی. بهرحال امیدوارم در مطالعه و نقد ادبیات موفق باشید.

خالد رسول پور چهارشنبه 2 شهریور‌ماه سال 1384 ساعت 09:19 ب.ظ http://ramzashoob.com

درود بر جمع جمع خوانان. وبلاگتان را تازه دیده ام و باید بخوانمش. کارتان سخت ستودنی ست. ممنون از فریدون که به من شناساند این جا را. تیله باز هم که هست و همین طور سپینود. چه جمعی. رفتم که برگردم. شاد!

تیله باز پنج‌شنبه 3 شهریور‌ماه سال 1384 ساعت 01:41 ق.ظ http://tileh.com

پسر جمعمان جمع شد...خالد خان رسول پور هم که تشریف آورد...چه شود این جمع جمع خوانی...صفای قدمت...

درصدف پنج‌شنبه 3 شهریور‌ماه سال 1384 ساعت 11:20 ب.ظ

این داستان را البته من یک بار در سایت سخن خوانده ام که داستانی هم من فرستاده بودم واتفاقن با این داستان و چند داستان دیگر به مرحله ی نهایی رسید. همان زمان هم از داستان خوشم نیامد. می گویم خوشم نیامد در مقام سلیقه. این که آیا باز هم به سراغ داستان می آیم و دوست دارم بار دیگر بخوانم یا نه؟ و جوابم نه بود. یعنی برای لذت بردن نمی آمدم که بخوانم. و حالا راستش در این پرسه زنی اینترنتی چنین جایی را یافته ام برای جمع خوانی که عجب کاری است؛ خوشحالم و راغب به نظردهی و عجیب که زمانی رسیده ام که این داستان به شور گذاشته شده پس بار دیگر خواندم برای حرف زدن. به خودم گفتم بخوان شاید در آن دوره چیزی بوده که نیافته ای در حس و حال رقابت.
تعمد نویسنده در دیگر گونه نوشتن و کمی پیچ دادن کاملن به چشم می آید که هر آن قدر که خیلی به دل نشین نیست تا حدی هم حق نویسنده است؛ بنا به آن گفته که در زیر این آسمان هیچ چیز تازه ای نیست. نویسنده از اتفاقی که می افتاده می افتد و شاید باز هم در جایی (؟ ) روی بدهد می خواهد آشنایی زدایی کند ( کار بدیه؟!) با نثر و زمان فعل به این کار کمر بسته است. اما در ازای این کار به من چه داده به من خواننده؟ مگر نویسندگانی نیستند که با نثر وزبان ساده ی روزمره داستانهایی شیرین و یکه روایت می کنند. نکته ی دیگر این که از قضا در بار اول خواندن، مقهور قدرت نثر شاید بشویم اما با یک باردیگر همه چیز فرو می ریزد هیچ ابهام و پیچیدگی نیست. و این است که دفعات بعد حال خواننده را می گیرد، مشت نویسنده را باز می کند چون ابهام است که کاری را از حد یک پدیده ی تکنیکی فراتر می برد و هنرش می کند. من می بینم که از این داستان همین رویه ی افعال است که کمی خوش خوشانم می کند و دیگر هیچ و البته این هیچ به معنی نفی چند تصویر قوی و یا ساخت صدا و فضای سرد مکان داستان نیست. یا جایی که به ناگهان می فهمیم و می خوانیم دخترک بی اراده ادرار زردرنگ گرم خودش را متوجه می شود. که نویسنده نگفته اما من خواننده می دانم گرمای ادرار در فضای سرد چه قدر می تواند بی اراده باشد و شاید هم خواستنی. یا آن اشتباه گرفتن الهه قمصری با الهه زمردیان که عجیب به زندگی به نفس زندگی نزدیک است. و یا آن تشبیه سرما به رتیل که در کامنت های دیگر هم اشاره شده و تازه است در ادبیات داستانی.
به نظرم یک جای دیگرهم هست غیر آن آوردن نام سلطنت آباد که بیرون از ساحت داستان ایستاده و یک پارچگی را به هم زده و آن یادآوری همسایه ی دندان ساز و عادتش برای گذاشتن دندانهای ساخته اش و....
اما این که می خواهم در ادامه بگویم می تواند اگر اجازه داشته باشم پیشنهادی هم باشد. این روزها برای بارچندم دارم داستانی از سالینجر به نام "عمو ویگیلی در کانه تی کت" را می خوانم که از داستانهای محبوب و بالینی ام است. آنی دارد این داستان که جدا از شخصیت سازی و نثر در خور داستانش، یکه اش کرده و به هنر رسانده. بعد از تمام کردن داستان، در ذهنم اما داستان تمام نمی شود. الویز تمام نمی شود. و فکر می کنم همین است که می گویند آنِ داستانی. راستش وقتی داستان اتاقی خیالی را تمام می کنم چیزی در سرم ادامه نمی یابد به جز همان چند تصویر و در جاهایی القای فضای سرد.
خیلی با روال این جمع خوانی آشنا نیستم و نمی دانم می توانم به عنوان یک خواننده داستان پیشنهاد بدهم یا نه. راستش همیشه دوست داشته ام باشند جاهایی این چنینی که یاد بگیرم. همان طور که در مورد این داستان و با خواندن کامنت دوستان دیگر بسیار یاد گرفتم.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد