چشم اندازی از پل



باز تاب شماره ۳ ( چشم اندازی از پل)

بعضی از دوستان پیام داده اند که داستانهائی را که دارای فرمت پی.دی.اف است نتوانسته اند باز کنند. لذا برای حل این مشکل  و مسایل دیگر از دوستان تقاضا داریم که :

 

1- داستانهای پشنهادی باید در اینتر نت موجود باشد و دارای فرمت "مایکرو سافت ورد" باشد که بشود آنرا کپی نمود و در بلاگ جمع خوانی مان برای همه خوانی درج نمود.

 

2-از دوستانی که داستانی را برای خواندن در جمع خوانی  پیشنهاد می کنند خواهشمندیم لینگ دقیق انرا  در ستون نظریات برایمان بگذارند. و یا خود داستان را  توسط ئی میل برایمان بفرستند

 

ادرس ئی میل جمع خوانی:

Reading_bk@yahoo.co.uk

 

 برای اینکه فرصت کافی برای خواندن و بررسی و نقد  داستان داشته باشیم شاید بهتر باشد که در عرض هر دو سه هفته یک داستان بخوانیم.  داستان اگر کوتاه باشد بهتر است, چون با فضای محدود بلاگ نویسی نیز هم خوانی خواهد داشت. البته این به این معنی نیست که هیچ وقت داستان بلند و یا رومان نخوانیم. در هر حال ما تابع نظریات و پیشنهاد ات اکثریت جمع خوانان هستیم.

 

ضمن تشکر از همه دوستان عزیز جمع خوانی ,  نمایشنامه چشم اندازی از پل اثر آر تور میلر ترجمه منیژه محامدی را برای همه خوانی , بررسی و نقد انتخاب کرده ایم.

 

آرتور میلر


آرتور میلر یکی از برجسته‌ترین نمایش‌نامه‌نویسان آمریکایی‌ست که برنده  جایزه‌ی پولیتز شد. او درسال 1915 در شهر نیو یورک در یک خانوانواده نسیتا متمول بدنیا آمد. پدرش صاحب شرکت تو لیدی لباس زنانه بود   که بعد ها در اثر رکود اقتصادی در آمرریکا ورشکست شد. گفته میشود که این  این فراز و نشیب اقتصادی در زندگی میلر و  اثار او تاثیر بسزائی داشته است. او در دهم فوریه 2005 در آستانه سن نود سالگی در اثر ناراحتی قلبی در گذشت

من برای اولین بار با خواندن نمایشنامه  " مرگ دست فروش " با این نویسنده آشنا شدم . زندگی آرتور میلر رندگی پر ماجرائی است و خواندن آن خالی از لطف نیست.  میلر در سال 1956 با مرلین مونرو که یکی از سر شناس ترین ستاره های سینما بود ازدواج کرد. در  سال 1961 مرلین مونرو با خودگشی به این زندگی مشترک خاتمه داد.

. میلر در باره‌ی شخصیت مریلین مونرو گفته است که او آدمی «خود-ویران‌گر» است و تمام سعی‌ام را کردم که مشکلات‌اش را حل کند، اما توفیق چندانی نداشتم.




نمایشنامه چشم اندازی از پل


اثر آرتور میلر

ترجمه  منیژه محامدی


شخصیت ها
لوییز
مایک
الفیری
ادی
کَترین
بِتریس
مارکو
تونی
رودولفو
اولین مأمور مهاجرت
دومین مأمور مهاجرت
آقای لیپری
خانم لیپری
ملوان زیر دریایی
 
( خیابان و نمای اسکلتی و بیرون مجموعه آپارتمانی استجاری . محوطه اصلی نمایش ، اتاق نشیمن و غذا خوری منزل ادی است . کوچک ، تمیز ، ساده . صندلی گهواره ائی ، میز نهارخوری گرد و صندلی ها و گرامافون قابل حمل .
در انتهای صحنه در اتاق خواب و راه ورودی به آشپزخانه . سمت راست جلوی صحنه میز دفتر وکالت الفیری .
باجه تلفن در خیابان و راه پله جلوی ساختمان . سطوح شیب دار که خیابان را نشان
می دهد تا عقب صحنه ادامه دارد که به چپ و راست می پیچد .
لوییز و مایک ، دو باربر بندر مشغول بازی شیر یا خط هستند . الفیری وکیل وارد
می شود . حدود پنجاه ساله ، خوش برخورد و دقیق ، از جلوی لوییز و مایک می گذرد و با سر سلام می دهد . به طرف میز خود رفته کلاهش را برمی دارد ، دستی به موهایش می کشد و به تماشاگران لبخند می زند . )
الفیری : نمی تونید حدس بزنید همین الان چی پیش اومد و اونها چطوری با دلخوری به من سلام کردند . خب چون من وکیلم ، تو این محله برخوردن به وکیل یا کشیش یعنی
بدشانسی . وقتی ما رو یادشون می آد که یک بدبختی داشته باشند . سعی می کنند زیاد به ما نزدیک نشن . اغلب فکر می کنم پشت این سر تکان دادن مشکوک ، 3 هزار سال بدبینی خوابیده . وکیل یعنی قانون و توی سیسیل که اجدادشان از اونجاست با قانون رابطه دوستانه ئی نداشتند .
من عادت دارم بیشتر تو خرابی ها رو جستجو کنم . شاید برای اینکه توی ایتالیا به دنیا آمدم . وقتی 25 سالم بود آمدم اینجا . آنروزها ال کاپون ، بزرگ ترین تبهکار تمام دوران، داشت روی سنگ فرش های اینجا چیز یاد می گرفت و فرانکی ییل توی خیابان یونیون ، دوتا خیابان آنطرف تر با مسلسل از وسط نصف شد . آره ، اینطرف ها خیلی ها به دست آدم های بی انصاف کشته شدند . عدالت خیلی مهمه ولی اینجا رِد هوکه نه سیسیل . محله کثیفی رو به دریا و بغل پل بروکلین ، دروازه نیویورک که عوارض بار دنیا را می بلعد و می شه گفت حالا حسابی متمدن شدیم . امریکایی حسابی ، دیگه تو کشوی فایل ام اسلحه قایم نمی کنم ، و حرفه ام هم جای رمانتیک بازی نداره . زنم و دوستانم می گن این مردم ظرافت و سلیقه را اصلاً نمی شناسند . درسته ، مگه اینجا با چه کسانی سروکار داریم ، یک مشت کارگر بندر با زن ها و پدرها و پدربزرگ هاشون . مشکلاتشان هم مربوط
می شه به مسائل خانوادگی ، ادعای غرامت و از این دست مشکلات فقرا . هر چند سال یک بار هم پیش می آد که وقتی دارند مسائل شون را می گن یک دفعه می رم تو دوران قیصر ، تو کالابریا و یا دماغه ی سیراکوس که لابد وکیلی بوده که جور دیگه لباس
می پوشیده اما شکایت ها شبیه همین زمان است . اون وکیل هم مثل من کاری ازش ساخته نیست ، نشسته و ماجرای رو تماشا می کنه و فکر می کنه چطوری اتفاق افتاده .
( ادی وارد شده و به دو باربر نزدیک می شود . ادی حدود چهل سال دارد . تنومند و چاق )
الفیری : این یکی اسمش ادی کاربونه . باربر بندر . فاصله پل بروکلین تا جایی که دریا شروع می شود کار می کند . ( نور الفیری می رود )
ادی : ( از پله های جلوی در ورودی بالا می رود ) خب رفقا بعداً می بینمتان .
( کَترین از آشپزخانه به طرف پنچره رفته و پایین را نگاه می کند )
لوییز : فردا سرکاری ؟
ادی : آره ، کشتی یک روز دیگه کار داره . می بینمت لوییز .
( ادی داخل منزل می شود . نور آپارتمان . کترین برای لوییز دست تکان می دهد و به طرف ادی می رود )
کترین : سلام ادی
ادی : ( از دیدن کترین لذت می برد و از حس خود خجالت می کشد . کلاه و کت خود را آویزان می کند ) کجا ؟ شیک کردی .
کترین : ( به دامن خود دست می زند ) تازه خریدمش ، خوشت می آید ؟
ادی : آره قشنگه ، موهات چی شد ؟
کترین : خوشت می آد ؟ مدل اش را عوض کردم . ( به طرف آشپزخانه حرف می زند ) ادی آمد بی .
ادی : زیباست ، بچرخ پشت ات رو ببینم . ( کترین می چرخد ) اوه ، کاش مادرت الان زنده بود و تو رو می دید .
کترین : خوشت آمد نه ؟
ادی : مثل دخترهای دبیرستانی شدی ، حالا کجا می خواهی بری ؟
کترین : ( دست او را می گیرد ) صبر کن بی بیاد می خواهم یک چیزی بهتون بگم . بیا بیا بشین . ( اورا به طرف صندلی می برد رو به آشپزخانه ) زود باش بیا بی .
ادی : قضیه چیه ؟
کترین : برات یک آبجو می آرم ، باشه ؟
ادی : چی شده ؟ بیا ببینم چه خبره ؟
کترین : صبر کن بی هم بیاد ( کنار ادی می نشیند سر پنجه ) فکر می کنی این دامن رو چند خریدم ؟
ادی : فکر نمی کنی قدش خیلی کوتاه است ؟
کترین : ( بلند می شود ) وقتی می ایستم کوتاه نیست .
ادی : درسته ، اما بعضی وقتا هم مجبوری بشینی .
کترین : ادی اینجوری مده ( راه می رود و ادی اورا برانداز می کند ) باید توی خیابان منو ...
ادی : اگه اینجوری توی خیابان راه بری همه یک جوری ...
کترین : چه جوری ؟
ادی : کترین نمی خوام دلخور بشی اما تو خیلی قر می دی .
کترین : قر می دم ؟
ادی : آره ، قر می دهی . خوشم نمی آد توی شیرینی فروشی همه نگاهت کنند . با اون کفش های تازه پاشنه بلندت تق تق همه سرها برگرده به طرف ات .
کترین : اینجور مردها به هر دختری که رد بشه نگاه می کنند .
ادی : ولی تو هر دختری نیستی .
کترین : باید چکار کنم ؟ هان چکار ؟ ( بغض می کند )
ادی : لوس نشو دختر .
کترین : من نمی دونم تو چی ازم می خواهی .
ادی : من به مادرت قول دادم ازت خوب نگه داری کنم . تو بچه ای ، این چیزها رو
نمی فهمی . همین دم پنجره آمدن و دست تکان دادن به ...
کترین : برای لوییز دست تکون دادم
ادی : اگه چیزهایی که از لوییز می دونم رو بهت بگم دیگه براش دست تکون نمی دی .
کترین : ( با شوخی ) ادی مگه مردی پیدا می شه که تو نتونی چیزی درباره اش بگی .
ادی : تو دیگه داری دختر بزرگی می شی باید بیشتر مراقب رفتارت باشی . نباید با این و اون گرم بگیری . ( بی را صدا می کند ) داره چکار می کنه ؟ برو بیارش ، کلی خبر براش دارم

برای ادامه این نمایشنامه (اینجا ) را کلیک کنید

بازتاب شماره دو – (در باره داستان اتاقی خیالی)



 


ضمن تشکر از دوستان عزیزی که درین جمع خوانی شرکت فعال داشتند با اشاره به چند  نکته  به ادمه بررسی داستان اتاقی خیالی می پردازیم.

 

1-دوست عزیز مان امیر حسین  نگارنده گاه نگار "تیله باز" می نویسد چرا در برابر آثار پیشنهاد شده توسط بنده و دیگران رفتید و داستان کوتوله تمرینی را پیش کشدید؟...

 

ضمن تشکر از علاقه و توجه این دوست به مطالب گاه نگار جمع خوانی, پیشنهاد میکنیم که همه دوستان داستانی را از داستانهای پیشنهادی انتخاب کنند و با پیامی ما را مطلع سازند. در پیام ها نام هر داستان که بیشتر آمده باشد انرا برای دفعه بعد انتخاب خواهیم کرد.

 

2- دوستان دیگری نیز لطف نموده و پیام هائی در ستون نظریات گذاشته اند . اماحهت جلو گیری از طولانی شدن مطالب ما فکر کردیم از درج پیام هائی که مستقیما مربوط به نقد و برسی داستان نمیشود خود داری کنیم

 

3-نا گفته نماند که شاهد پیام هائی از نرمن و ب-پ و خالد رسول پور در ستون نظریات بودیم . ضمن تشکر از این خواننده گان امیدواریم گه در آینده نزدیک شاهد نقد ها و نظر و پیشهاداتشان باشیم. خالد رسول پور یکی از دوستان داستان نویس و ناقد است  که اخیرا به گاه نگار رمز آشوب اسباب کشی کرده است.

 

 

 

 

و اما ادامه  نقد ها در باره داستان اتاق خیالی

 

 

 

رضا قاسمی سر دبیر سایت " دوات" در باره این داستان می نویسد:

 

رمز عبور از مانع (درباره داستان «اتاقی، خیالی» از سودابه اشرفی)


«اتاقی، خیالی» داستانی «ساده» دارد. حکایت بازداشت سه روزه ی دختری ست شانزده ساله به جرم گرفتن دست معشوق در کوچه ای خلوت. گفتم «ساده» و آن را توی گیومه گذاشتم. ساده است از بس عادی شده است. و عادی شده است از بس تکرار شده است.
در نمایشنامه تمثال، از زبان یکی از شخصیت ها نوشته ام: «هیچ چیز بدتر از این نیست که آدم اگر سرش درد می کند به سردردش عادت کند. چون، اینطوری، حالش خوب نیست ولی نمی فهمد چرا». مردم ما سال هاست به سردردهایشان عادت کرده اند. و تمام هنر سودابه اشرفی در اینست که به زیبائی تمام نشان می دهد که در پس این حادثه ی «ساده» چه فاجعه ای خوابیده.
«زانوهاتو بکن از هم. اینطوری مثل من. بیفت روش. آها این‌طوری مثل من. تندتر چنگ بزنی گرمت می‌شه. نه اون‌جور وارفته. نترس. ببین، راحت بنشین – مثل ما.»
«اتاقی، خیالی» سطر به سطر ما را غوطه ور می کند در فضایی ترسناک و سرشار از غرائب تا ببینیم راه جهنم چطور با «حسن نیت» فرش می شود: دختری که بازداشت شده است تا میادا«گوهر عصمت» اش به باد رود حالا جسم و روحش زیر نگاه های هیز نگهبانان و زندانیان دیگر مورد تجاوز قرار می گیرد.
از وحشت، فشار انگشتانش را حس نخواهد کرد. از هراس و شرم است که خود را با دست‌ها خواهد پوشاند و گیج و منگ به زن چشم خواهد دوخت.

«اونارم بیخودی نپوشون. بقیه هم دارن.»
نگاهش دور اتاق خواهد چرخید.
«برو پایین نترس. نمی‌خورنت. من هم که آدم‌خورم از لنگه‌های تو خوشم نمی‌آد.»

اشرفی به درستی( و به تأسی از پیرآندلو) روح را همطراز با جسم می کند تا وارونگی جهان اخلاقی
حاکمان کنونی را نشان بدهد. این یعنی فکر. و فکر، درست همان چیزی است که بخش اعظم ادبیات ما از غییبت آن رنج می برد.
غرابت فضای وهم آور این داستان را اشرفی به مدد زبان ساخته است. در این هر دو زمینه(زبان و فکر) ادبیات ما محتاج یک بازبینی جدی ست. آن ابهام مصنوع داستانهای دو سه دهه ی گذشته که صرفأ به مدد چند ترفند ساده فراهم می شد غالباْ بپا کردن گرد و خاک بود تا مبادا آشکار شود که آن پشت ها چیزی نیست. بازی های زبانی این روزها هم غالباْ نه تنها غفلت از فکر است که غفلت از یک نکته ی بدیهی هم هست: به وقت ترجمه(به فرض فراهم شدن چنین امکانی برای کارهائی از این دست) همه ی این بازی های زبانی ناگهان منحل می شوند و آن خلاء عظیم فکر با چهره ئی عریان خودش را نشان می دهد.
اینجا، در این داستان، سودابه اشرفی حد بازی های زبانی و جای واقعی آنها را در یک متن به درستی دریافته و به چابکی به کار زده است. من از تکرار این نکته به دوستان نویسنده ام خسته نمی شوم که وقتی متنی می نویسند به این بیندیشند که اگر ترجمه شد یک خواننده ی (حالا نمی گویم فرانسوی یا انگلیسی) یک خواننده ی اسکیمو یا چینی چه نسبتی میان خودش و این متن می بیند. به این بیندیشند که ربط میان نویسنده ی هر سرزمینی را با بقیه ی جهان فقط مسائل وجودی برقرار می کند نه بومی گرایی(که نواختن شیپور از سر گشاد آن است) و نه دخیل بستن به بازی های زبانی که از مانعی به نام ترجمه ویزای عبور ندارند.
سودابه اشرفی، با نوشتن «اتاقی، خیالی»، مانع را، به رسم پرش ارتفاع، هم برای خودش و هم برای داستان کوتاه ما بالاتر نهاده است

 

 

 

 امیر حسین یزدان بد  نگارنده گاه نگار "تیله باز" می نویسد:

 

رفقا، داستان به روایتش بند است.داستان چیستان نیست که من وتو را گرفتار پیچ و خم کلام کند که دست آخر اتمسفر یک زندان و رختشوی‌خانه را به خوردمان بدهد.باور کنید بازی با این تکنیکهای زبانی وقتی آنقدر زیاد شود که از شکافهای قصه بیرون بزند، علامت بدی است!مثل دخترهای خیابان‌های تهران می‌ماند که آدم خیال می‌کند توی لگن سرخاب سفیداب را عمل می‌اورند و با کاردک تل‌انبار می‌کنند روی پوستشان.همان‌قدر که آنها تمرین می‌کنند تا شبیه جنیفر لوپز شوند(که اصلن هم قشنگ نیست) "اتاقی خیالی" سعی می‌کند، وهم و تعلیق داستانی ایجاد کند.استفاده زمان خاص متمایل به آینده با لحنی مردد که شاید بشود، شاید نشود، تصویرسازی‌های نمایشی که وادارت می‌کند برخی از توصیف‌ها را چند بار از سر بخوانی تا ته که بتوانی دکور و میزانسن قصه را بپردازی در ذهنت، و خلق فضایی که بی هیچ لزومی بیشتر تلاش در ارائه‌ی تصویری از زنان برهنه دارد تا تصویر از برهنگی زنان.بر این عناصر نمایشی، جلوه‌های صوتی و صدا برداری را هم بیافزایید!تلاش برای شنیدن پژواک گفتگو‌ها در ذهن منگ شخصیت، شاید تنها چیزهایی است که تا حدودی به قول دوستان "درآمده" و آنچیزی شده که باید می‌شده.

 

"نوشتن با دوربین" ابراهیم خان گلستان(قدس الله) را که یادتان هست.حالا بیایید به فیلمبرداری کردن با نوشته فکر کنیم.آیا می‌شود با کلمه، کار تصویر‌سازی محض کرد؟یعنی کارکرد کلمات را، با رنگ و فرم و صدا تعویض کرد و هیچ برداشت انتزاعی از کلمه نداشت.یا که تصویر است که کلمه‌ها را حلول می‌دهد در ذهن ما؟و اگر هردو، کدام توان‌مند تر به نظر می‌رسد؟آیا اتاقی خالی را، اگر در دولتی و ملتی دیگر بشود به یک ویدئو کلیپ تبدیلش کرد(به خاطر صحنه‌های آنچنانی‌اش)، دندان‌گیر تر نخواهد بود؟مدتی است یکی از مناطق مغزم روی این دو واژه کار می‌کند:"سینما به مثابه‌ی داستان"...و بالعکس!

یک چیز دیگر .وقتی نام اثر را"اتاقی خیالی" گذاشته‌اند، وحشت از ابهام نوشته لو رفته.گره‌ی کور همه‌ی این نوشته همین نامش بود وبس و این را بدترین عنصر این اثر می‌دانم که چنین ساده و سطحی همه چیز را به ماست آغشته کرده.و تکلیف خواننده را همان اول معلوم کرده و به خودش زحمت نداده که حس احتمالی بودن این صحنه‌ها را القا کند.

 

 

 

ماهزاده  نگارنده گاه نگار کلو  در باره این داستان مینویسد:

 

درگذری به برداشت های بعضی از دوستان در مورد این داستان اینطور دستگیرم شده که نسبت به خط داستانی به ابهام برخورده اند. پونه ی عزیز ماجرای داستان مربوط است به همین دوران و نه سالهای شصت.دختری همراه دوست پسرش در ماشینی بوده که گرفتار می شود.اورا به طبق روال عادتی که عادی شده برای جامعه ؛ بازداشتگاه می برند و چند روزی نگه می دارند و....نقطه قوت داستان نیز همین است که ماحرایی ساده و تکراری را در فرمی نامکرر روایت کرده است.زبان داستان نقش برجسته ای درتازگی این روایت دارد. همین.با آروزی موفقیت برای دوستان همخوان.

 

سپینود  نگارنده گاه نگار سپینود در باره این داستان می نویسد:

 

ماهزاده جان المان‌های داده شده مال همان سال گذشته است. خیابان سلطنت‌آباد نمونه‌اش است که دیگر سال‌هاست به این نام خوانده نمی‌شود. ضمن این‌که این جمله‌ی سانتی‌مانتالِ"چرا عشقی ساده کنار دیواری آجری که یاس‌های خشک آن حتما" در تابستان عطرشان کوچه‌ی باریک را پر خواهد کرد، در کوچه‌ای خلوت در «سلطنت‌آباد» به اینجا کشانده خواهد شد." هم حکایت از زیادی و باد کردن اطلاعات دارد و هم نشان از زمان و مکان و هم به من می‌گوید که متاسفانه حرف پونه هم درست است که نویسنده‌گان مهاجر ما با همان حس و حالی که رفتند می‌نویسند و زمان برایشان متوقف شده. الان(الانِ احمدی‌نژاد را نمی‌گویم ها!) دیگر توی پارک‌ها و در جلوی چشم آدم دست‌ها توی گرمای لای پاها جا خوش می‌کنند. ضمن این‌که اصل قضیه این‌جاست که چرا داستان این خبط بزرگ را می‌کند که کد زمان و مکان بدهد و دست از ذهنی‌گویی بردارد و بغلتد به رئالیسم‌ی که از ابتدا باهاش بیگانه بود؟

 

پونه بریرانی در باره این داستان مینویسد:

 

 

خب می‌خواهم باز برگردم سر داستان. اولن در مورد فضای ذهنی داستان‏، باید گفت این فضا خوب به داد سوژه‌ی بسیار ساده‌ای که نویسنده در ذهن داشته، رسیده. به قولی شاید همه‌ی ماجراها گفته شده و حالا دیگر چه گفتن چندان مهم نباشد که چگونه گفتن است که اهمیت دارد و انصافن نویسنده خوب از عهده‌ی این کار برآمده. اما در مورد رها شدن ناگهانی داستان من هم موافقم که داستان خیلی قابلیت داشت تا بیش از این پرداخت شود و هیچ نمی‌دانم چه شد که نویسنده این طور ناغافل رها کرد. اما در مورد زمان خاص داستان راستش وقتی خوب فکر می‌کنم ( با این که قبلن نظرم غیر از این بود ) می‌بینم این نمی‌تواند به تنهایی ایراد کار باشد. این که حتا اثری تاریخ مصرف داشته باشد ایرادی ندارد. به هرحال یک اتفاق در یک مقطع زمانی تعریف شده و هیچ نمی‌شود به این ایراد گرفت. ولی چیزی که هست نام خیابان است که بدجور از داستان با آن فضای ذهنی‌اش بیرون زده و داستان را محدود کرده به زمان و مکانی خاص.
اما در مورد نظر جناب تیله باز، راستش من به خاطر کم سوادی‌ام هیچ عادت ندارم این‌طور از موضع بالا برخورد کنم با هیچ اثر ادبی. برای من ( احتمالن به خاطر کمی مطالعاتم ) خیلی نو بود این شیوه‌ و فرم کار و راستش لذت بردم از چیزی که آموختم و خیال می‌کنم ندانستن هم عیب نباشد و به هرحال لطف می‌کنید اگر گاهی داستان‌هایی از این دست هم بگذارید تا کسی مثل من چیزی یادبگیرد.
و در پایان این که می‌دانم چیز جدیدی نگفتم اما راستش نوشتن برای من آموختن است و نه آموزش، ببخشید شاید دارم از فضای شما سواستفاده می‌کنم اما تنها خواستم در این چند خط ذهنیات خودم را جمع و جور کنم تا آموخته‌هایم از خاطرم نرود.

 

 

در صدف عزیز در باره این داستان می نویسد:

 

این داستان را البته من یک بار در سایت سخن خوانده ام که داستانی هم من فرستاده بودم واتفاقن با این داستان و چند داستان دیگر به مرحله ی نهایی رسید. همان زمان هم از داستان خوشم نیامد. می گویم خوشم نیامد در مقام سلیقه. این که آیا باز هم به سراغ داستان می آیم و دوست دارم بار دیگر بخوانم یا نه؟ و جوابم نه بود. یعنی برای لذت بردن نمی آمدم که بخوانم. و حالا راستش در این پرسه زنی اینترنتی چنین جایی را یافته ام برای جمع خوانی که عجب کاری است؛ خوشحالم و راغب به نظردهی و عجیب که زمانی رسیده ام که این داستان به شور گذاشته شده پس بار دیگر خواندم برای حرف زدن. به خودم گفتم بخوان شاید در آن دوره چیزی بوده که نیافته ای در حس و حال رقابت.
تعمد نویسنده در دیگر گونه نوشتن و کمی پیچ دادن کاملن به چشم می آید که هر آن قدر که خیلی به دل نشین نیست تا حدی هم حق نویسنده است؛ بنا به آن گفته که در زیر این آسمان هیچ چیز تازه ای نیست. نویسنده از اتفاقی که می افتاده می افتد و شاید باز هم در جایی (؟ ) روی بدهد می خواهد آشنایی زدایی کند ( کار بدیه؟!) با نثر و زمان فعل به این کار کمر بسته است. اما در ازای این کار به من چه داده به من خواننده؟ مگر نویسندگانی نیستند که با نثر وزبان ساده ی روزمره داستانهایی شیرین و یکه روایت می کنند. نکته ی دیگر این که از قضا در بار اول خواندن، مقهور قدرت نثر شاید بشویم اما با یک باردیگر همه چیز فرو می ریزد هیچ ابهام و پیچیدگی نیست. و این است که دفعات بعد حال خواننده را می گیرد، مشت نویسنده را باز می کند چون ابهام است که کاری را از حد یک پدیده ی تکنیکی فراتر می برد و هنرش می کند. من می بینم که از این داستان همین رویه ی افعال است که کمی خوش خوشانم می کند و دیگر هیچ و البته این هیچ به معنی نفی چند تصویر قوی و یا ساخت صدا و فضای سرد مکان داستان نیست. یا جایی که به ناگهان می فهمیم و می خوانیم دخترک بی اراده ادرار زردرنگ گرم خودش را متوجه می شود. که نویسنده نگفته اما من خواننده می دانم گرمای ادرار در فضای سرد چه قدر می تواند بی اراده باشد و شاید هم خواستنی. یا آن اشتباه گرفتن الهه قمصری با الهه زمردیان که عجیب به زندگی به نفس زندگی نزدیک است. و یا آن تشبیه سرما به رتیل که در کامنت های دیگر هم اشاره شده و تازه است در ادبیات داستانی.
به نظرم یک جای دیگرهم هست غیر آن آوردن نام سلطنت آباد که بیرون از ساحت داستان ایستاده و یک پارچگی را به هم زده و آن یادآوری همسایه ی دندان ساز و عادتش برای گذاشتن دندانهای ساخته اش و....
اما این که می خواهم در ادامه بگویم می تواند اگر اجازه داشته باشم پیشنهادی هم باشد. این روزها برای بارچندم دارم داستانی از سالینجر به نام "عمو ویگیلی در کانه تی کت" را می خوانم که از داستانهای محبوب و بالینی ام است. آنی دارد این داستان که جدا از شخصیت سازی و نثر در خور داستانش، یکه اش کرده و به هنر رسانده. بعد از تمام کردن داستان، در ذهنم اما داستان تمام نمی شود. الویز تمام نمی شود. و فکر می کنم همین است که می گویند آنِ داستانی. راستش وقتی داستان اتاقی خیالی را تمام می کنم چیزی در سرم ادامه نمی یابد به جز همان چند تصویر و در جاهایی القای فضای سرد.
خیلی با روال این جمع خوانی آشنا نیستم و نمی دانم می توانم به عنوان یک خواننده داستان پیشنهاد بدهم یا نه. راستش همیشه دوست داشته ام باشند جاهایی این چنینی که یاد بگیرم. همان طور که در مورد این داستان و با خواندن کامنت دوستان دیگر بسیار یاد گرفتم.

 

 

 

 

 

 

همکارمان فریدون با نقدی که م. عاطف راد بر این داستان نوشته است نظری موافق دارد و انرا بعنوان جمعبندی این داستان پیشنهاد میکند. تا نظر دوستان و خوانندگان عزیز چه باشد.

 

 

 

نقد داستان اتاقی، خیالی - نوشته سودابه اشرفی


از م. عاطف

داستان اتاقی خیالی یکی از داستان های منتخب دوره دوم مسابقه داستان نویسی "صادق هدایت" است 

نمی خواستم در باره ی داستان « اتاقی, خیالی» چیزی بنویسم, ولی وقتی تجلیل ستایش آمیز آقای رضا قاسمی را از داستان خواندم, که در آن کمترین اشاره ای به ضعف ها و کاستی های آن نشده بود, بر آن شدم که نگاهی انتقادی به این داستان بیفکنم, و گوشه هایی از ضعف ها و کاستی های آن را نشان دهم, تا مبادا این گونه تصور شود که نظر سراپا تجلیل و ستایش آقای قاسمی , حرف آخر در باره ی این داستان است و آن طور که ایشان فرموده اند, این داستان « مانع را , به رسم پرش ارتفاع, هم برای خودش و هم برای داستان کوتاه ما بالاتر نهاده است.»

داستان « اتاقی خیالی» با زاویه دید دانای کل محدود نوشته شده , و راوی تنها از دید شخصیت محوری داستان, الهه , به ماجرا نگاه کرده, رویداد های آن را توصیف و تشریح نموده است, به این معنی که شانه به شانه, در کنار این شخصیت قرار گرفته, همگام او راه می رود و هر چه می بیند از نگاه درون و بیرون همان شخصیت می بیند, و از زبان ذهنیات و دیده های او حرف میزند.
با توجه به این که وجه غالب زمانی داستان« زمان آینده » است, اگر این امر را نوعی بازی بی معنی و پوچ, یا آشفته سازی هوسبازانه ی فضای داستان برای « بر پا کردن گرد و خاک» تلقی نکنیم, به طور منطقی این طور برداشت می شود که وقایع داستان قرار است در آینده اتفاق بیفتد و هنوز اتفاق نیفتاده است, بنابراین در واقع داستان, مربوط به امریست محتمل یا نا محتمل وابسته به آینده ای نیامده, و گونه ای پیش پردازی و پیشگویی خیال پرورانه ی غیر واقعی و ذهنی است که در ذهن راوی می گذرد و او به دلایلی که روشن نیست, و با انگیزه ای نامشخص چنین رویداد هایی را خیال بافی می کند و در ذهنش می پروراند.

راوی به ظاهر خواسته دیده ها, وهم ها, هراس ها, کابوس ها و تشویش های الهه را در آن سه روز جهنمی که در بازداشت به سر خواهد برد نشان بدهد, ولی آیا واقعا موفق به انجام این کار شده است؟
بیش از نود درصد حجمی از داستان که اختصاص یافته به توصیف رویدادهای این سه روز, از لحظه ی ورود به بازداشتگاه, تا لحظه ی پیاده شدن سر کوچه, مربوط به صحنه ی ملافه شویی در حمام بازداشتگاه است, که در مجموع یکی دو ساعت از این سه شبانه روز را بیشتر در بر نمی گیرد, و چنین به نظر می رسد که نسبت به سایر رویدادهای ناگوار این سه روز باید سرگرم کننده ترین قسمت آن باشد, و از هفتاد ساعت بقیه ی این سه شبانه روز فقط در حد چند سطر بسیار مختصر سخن به میان می آید, فقط در این حد:
« ملافه‌ی سفیدی که دور خود خواهد پیچید خیس عرق خواهد بود و دیوارهای اتاقکی که در آن خواهد افتاد در روز دوم روی پلک‌ها آوار خواهند شد و ... لبات مثل عسله، عسل... تو اون کوه بلندی... آره... نمی‌دونم. تق، تق، تق! غریب و بی‌عبوره. عسل، عسل خالص... تق، تق، تق! این دیگه کیه؟ ...ببین... تو اون کوه بلندی... بلندی... بلندی...
درد زیر شکم، در کشاله‌های ران. درد در بازوها. ویرانی تن ننه. ننه... و میل به ادرار و نقطه‌های ریز نقره‌ای و آبی، لای آجرها پشت پلک‌های بسته. وز وز، زو زو، جیپی ارتشی که سرکوچه‌اشان پیاده‌اش خواهد کرد »

و همان یکی دو ساعتی هم که از این هفتاد و دو ساعت توصیف شده, بیشتر اختصاص یافته به حرف های کم اهمیت و گاهی بی ربط زنان در حمام بازداشتگاه, و سئوال و جواب های نه چندان مهم و صرفا کنجکاوانه که هیچ تاًثیری در فضا سازی داستان و کمک به القای حالت وهم انگیز یا کابوس گونه ی آن نمی کند و به کل قابل حذف است.
بنابراین می بینیم که نویسنده, بخش اصلی داستان خود را اختصاص داده به یکی دو ساعت از کل زمان داستان و آن هم به حرف های بی اهمیتی که بین زن ها رد و بدل می شود, چرا؟ آیا در این سه شبانه روز ساعاتی دلهره آور تر, کابوس گونه تر, پر بیم و پر تشویش تر وجود نداشته؟ آیا الهه تجربیاتی تلخ تر از آنچه را در حمام دیده , در این سه روز,تجربه نکرده و لحظات سخت تری را نگذرانده؟ آیا وهم و هولناکی این سه شبانه روز او در همین یکی دو ساعت ملافه شویی در حمام خلاصه می شود؟ به یقین نه. اما نویسنده نمی تواند یا نمی خواهد بپردازد به لحظات واقعا هولناک و وهم انگیز سپری شده بر الهه, و به نظر من ضعف اصلی داستان از همین جا سرچشمه می گیرد که ماجرای توصیف شده بیش از حد رقیق و کم مایه است, و چون به خودی خود وهمناک, کابوس گون و هراس انگیز نیست و نمی نماید, به همین دلیل نویسنده مجبور شده با بازی های پر از لغزش و خطای زبانی, و با زبانی بسیار تصنعی داستانش را بیان کند تا بلکه بتواند به کمک این بازی ها و پیچیده گی های مصنوعی زبانی فضای داستانش را وهم انگیز و هولناک جلوه دهد, بازی ناموفق و ناشیانه ای که منجر به باخت او شده و به شکست انجامیده است, یعنی بر خلاف نظر آقای قاسمی, نویسنده ی ارجمند نه تنها نتوانسته از هیچ مانعی بپرد بلکه راه رفتن عادی اش هم با سکندری خوردن و لغزیدن همراه بوده است
ساعت های تنهایی در بین این هفتاد و دو ساعت می توانست تلخ ترین و وهم انگیز ترین ساعت ها و پر هراس ترین و تشویش آمیز ترین لحظات آن باشد, و فضایی سرشار از بیم و دلهره و دلواپسی بیافریند, لحظاتی که الهه در خلوت خاموش و غریبانه ی خویش, بی هیچ پناهگاه و تکیه گاهی با هزار و یک پرسش و دغدغه و تشویش و معما و وهم روبروست و در تنهایی با آن ها دست و پنجه نرم می کند.ولی از این ساعات پر اضطراب و دردناک و تلخ تنهایی چیزی در داستان نه می بینیم و نه می شنویم, و نویسنده با غفلتی غیر قابل توجیه و سهل انگارانه از آن ها چشم پوشیده و گذشته است, و اصولا تنها چیزی که در این داستان مطرح نیست ترس و وهم و تشویش و دلواپسی های الهه است و دغدغه هایش.
من از این بحث مهم در می گذرم که نویسنده فضایی را که توصیف کرده, از ابتدا تا پایان, به هیچ وجه نمی شناخته, بسیار از آن دور و بدون تصور بوده و توصیفش از این فضا به کلی غیر واقع نمایانه, تخیلی, ناشیانه و مصنوعی است و درست به همین دلیلی نه به دل می نشیند , نه تاًثیری بر می انگیزد.
چیزی که من می خواهم به آن بپردازم, زبان این داستان است که به نظر من زبانی گنگ, آشفته, پر از ادا و اطوار, تصنعی و مغشوش است.
آقای قاسمی در تجلیل خود از داستان, درباره ی زبان داستان چنین نگاشته اند:
« غرابت فضای وهم آور این داستان را اشرفی به مدد زبان ساخته است... در این داستان، سودابه اشرفی حد بازی های زبانی و جای واقعی آنها را در یک متن به درستی دریافته و به چابکی به کار زده است.»

از همان نخستین جمله ی داستان شروع کنیم:
« ا ف ا ق ه ... ا ف ا ق ه ... ا ف ا ق ه ... نخواهد کرد این قرص‌های خواب‌آور که به التماس از زن درشت‌هیکل خواهد گرفت با این بوی صابون که از زیر در تو خواهد زد. افاقه نخواهد کرد هرچه پدر و مادرش به او بگویند که گندش را در نیاور تا پیش از دانشگاه رفتنت حق نداری ... دوست داشتن گند نخواهد بود و غصه نخور زیاد تنها نمی‌مونی»

من نمی دانم نویسنده از کلمه ی افاقه چه مفهومی در ذهن داشته است. این کلمه یک مصدر عربی است به مفهوم بهبود یافتن – به هوش آمدن – گشایش - روی به خوبی و خوشی آوردن – بنابرین افاقه کردن مصدری بی معنی و نادرست است. شاید منظور افاده بوده به معنای فایده رساندن و فایده کردن؟ این معنی بیشتر با یکی از جمله های این بند مطابق است: افاقه نخواهد کرد هر چه پدر و مادرش بگویند که گندش را در نیاور...
به علاوه, افاقه کلمه ای نیست که از ذهن الهه شانزده ساله ی داستان بگذرد, مربوط به زبان این دختر کم سن و سال نیست, و تناسبی با او ندارد. همچنین مصدر « تو زدن» مصدری ساختگی و من درآوردی است.
چرا فعل « دوست داشتن» در جمله ی « دوست داشتن گند نخواهد بود» به صورت آینده صرف شده است؟ مگر این یک حقیقت مسلم از دید راوی نیست؟ و مگر نه این که حقایق مسلم باید با زمان حال بیان شوند؟ درست مثل این که راوی بگوید زمین دور خورشید خواهد چرخید!...
و بد تر از همه, « و غصه نخور زیاد تنها نمی مونی» چه ربطی به بقیه ی جملات این بند دارد!؟ بود و نبودش چه فرقی می کند و حذفش چه کمبودی در بند به وجود می آورد؟ آیا جز یک جمله ی بی ربط چیز دیگری است؟
زمان وقوع افعال در داستان به طور عمده آینده است, اما جملات متعددی از داستان, دارای ساختمان زمانی گذشته یا حال هستند, و نیمی از یک جمله ی مرکب یا ترکیبی از چند جمله ی ربطی دارای فعل گذشته یا حال و نیم دیگر دارای فعل آینده است و این آشفتگی یکی از نقایص مهم زبان داستان است, درست مثل این که بگوییم: من دیروز به مدرسه خواهم رفت!... چند نمونه می آورم:
« و این را خودش هم سه روز پیش که برف می‌آمد به یک‌باره خواهد فهمید..»
« - آن‌جا که دستی خواهد آمد و خواهد آمد تا به سر انگشتانی برسد که بعد از تماس گر بگیرد، در زبری و نرمی گونه‌ها و لب‌های از خود بی‌خود شده‌ی گرم و رها، با دهانی خیس که اگر کار دلش نبود حتما" دلش نمی‌آمد یکی شود.»
« فقط وقتی در اتاق خانه‌اشان محاصره شده است مادرش یادآوری خواهد کرد.»

جملات بی سر و ته نامفهوم متعددی در داستان آمده که هیچ گونه ارتباطی با جملات پس و پیش خود یا با کل داستان ندارد. به عنوان نمونه:
« نه مثل خاله‌هایش که تا ابد تنها خواهند ماند که دلشان نخواهد گفت که تحمل دهان دیگری را دارند.»
« و درِ برف‌زده‌ی طرف راننده باز خواهد شد و به هم خواهد خورد. همه‌ی ماجرا را خواهد گفت اما آن‌ها باور نخواهند کرد که بوی غلیظ صابون در دماغش پیچیده و دارد خفه‌اش می‌کند و خط نور خیلی تند است، اگر نه خواهد گفت که سه روز پیش خواهد بود وقتی که مرد بگوید: «بیا پایین ببینم!»

« درد زیر شکم، در کشاله‌های ران. درد در بازوها. ویرانی تن ننه. ننه... و میل به ادرار و نقطه‌های ریز نقره‌ای و آبی، لای آجرها پشت پلک‌های بسته. وز وز، زو زو، جیپی ارتشی که سرکوچه‌اشان پیاده‌اش خواهد کرد، زن، شبیه یک سر و دو گوش، آن‌طور که بچگی در قصه‌هایتان...، ننه، ننه، پاهای صورتی که به دیوار فشار می‌آورند، محبوس در فضایی کوجک، لخت، لای ملافه‌های سفید... انگشتانی بی‌بوسه... همه می‌خواهند پژواک شوند اما... خط نوری که از زیر دری به درون خواهد آمد و بوی غلیظ صابون که از دری دیگر...؟»

بخشهایی داستان, از نظر زمانی, ساختمانی یکنواخت و کسل کننده دارند که توی ذوق خواننده می زنند. هیچ معلوم نیست چرا با جمله ای در زمان مضارع التزامی شروع می شوند و دنبالش چند جمله در زمان آینده با فعل های خواهد... خواهد... خواهد.... ادامه می یابند, که تمهید زبانی ناشیانه ای است و نه تنها باعث غرابت فضای وهمناک داستان نمی شود بلکه زننده و آزارنده است. به چند نمونه اشاره می کنم:
« در که باز بشود و هیکل زن تمام آستانه را پر کند، صدای زن‌ها خفه خواهد شد و لب همه تشت‌ها به یک طرف سرازیر خواهد شد و آب صابون سرد خاکستری کف اتاق را خواهد پوشاند.»
« در که بسته شود و صدایش دیوارها را بلرزاند، زن جوانِ صورتی‌ناخن به او لبخند خواهد زد. و حرف‌هایش فرو خواهد رفت میان غرش آب که دوباره از لوله‌ها سرازیر می‌شود»
«صدای بسته‌شدن در سنگین که بیاید زن‌ها همه با هم و با سر و صدا به طرف ملافه‌ها خواهند رفت. آن که «ننه» خطابش خواهند کرد هنوز روی پاهای استخوانی‌ست که از زانو به پایین، مثل دو کمان رو در روی همند، دست به کمر. زن جوان با پاهای سفید و ناخن‌های صورتی چند ملافه در تشت ننه خواهد انداخت»
دیالوگ هایی که بین زن ها در حمام رد و بدل می شود خوب ساخته و پرداخته نشده و در آن ها حرف های بی ربط دیده می شود. به عنوان نمونه:
« بهت می‌گم. اسمت چیه؟»
« الهه.»
« قمصری؟»
« نه. الهه زمردیان.»
»آخه یه قمصری می‌شناختم...»
که معلوم نیست « یه قمصری» که زن می شناخته چه ربطی دارد به این که اسم این دخترک الهه قمصری باشد!
یا نخستین جمله ای که مادر الهه بعد از بازگشت او به خانه به زبان می آورد خیلی کلیشه ای و پر طمطراق است و با حال و هوای مادر در چنان شرایطی هیچ هماهنگ نیست:
« پس چرا لالمونی گرفتی بگو واقعا" کجا بوده‌ای سه روز تمام... »
و در جملات بعدی, باز معلوم نیست چرا برای دوست داشتن و هرزه نبودن لرزش دل از فعل آینده استفاده شده است:
« و او خواهد گفت و از آن‌جا شروع خواهد کرد که او دوست خواهد داشت و لرزش دل هرزه نخواهد بود.»
فقط در یک صفحه ی اول داستان نزدیک پنجاه بار فعل از مصدر خواستن, به صورت خواهد, نخواهد, خواهند,نخواهند استفاده شده است که توی ذوق می زند.
آقای قاسمی می نویسند:
« و تمام هنر سودابه اشرفی در اینست که به زیبائی تمام نشان می دهد که در پس این حادثه ی «ساده» چه فاجعه ای خوابیده.»
باید گفت که اتفاقا چیزی که نویسنده اصلا موفق به نشان دادنش نشده فاجعه ای است که در پس این رویداد « ساده» نهفته است. نویسنده یا به دلیل عدم شناخت فاجعه ی پنهان در پس این ماجرای ساده, یا به دلیل افتادن در بازی های زبانی بی نتیجه و مخرب که مخل نشان دادن فاجعه است , یا به دلایل دیگر و از جمله ضعف پردازش و پرورش متناسب و هماهنگ موضوع به هیچ وجه نمی تواند نشان دهنده ی فاجعه ای باشد, و حتی در رفتار و کردار یا گفتار دخترک نیز کمتر نشان از حس و حالت دچار فاجعه شدگی می بینیم , و هیچ کجا نمی بینیم که او معتقد باشد که دچار فاجعه شده و بر او فاجعه ای رفته است, تقریبا هیچ به یاد دوست پسرش نمی افتد و دلش شور او را نمی زند, دلش شور خودش و سرنوشتش و پدر و مادر پریشان خاطرش را هم نمی زند و خیلی خونسرد, به گفتگوها گوش می کند و حداکثر نگران برهنگی خویش در حمام است و احساس حجب و حیا و خجالت ناشی از عریانی آزارش می دهد.
آقای قاسمی می نویسند:
«اتاقی، خیالی سطر به سطر ما را غوطه ور می کند در فضایی ترسناک و سرشار از غرائب»
این نیز نظری اغراق آمیز و غیر واقع بینانه است و به نظر من نه تنها سطر به سطر این داستان ما را در فضایی ترسناک غوطه ور نمی کند, بلکه حتی کل آن نیز این توانایی غوطه ور کردن ما را در فضایی ترسناک ندارد و با نهایت خوش بینی که بخواهیم به آن نگاه کنیم, کاریکاتوری خنده دار از ترس را نشان می دهد, و اصولا چیزی که در این داستان تقریبا دیده نمی شود ترس است, که بیشتر بی تفاوتی رهگذرانه و کمی حالت بهت زدگی و جا خوردگی ناشی از ورود به فضایی ناشناخته, همراه با چند پرسش بی پاسخ دیده می شود.

داستان « اتاقی, خیالی» ارزش های ادبی و داستانی چشمگیری هم دارد که شایان توجه و تقدیر است,و من در این نگاشته به آن نمی پردازم, زیرا هدفم نشان دادن ضعف های داستان بوده است, نه نشان دادن قوت های آن. امیدوارم که بتوانم در فرصتی شایسته به نقاط قوت آن نیز بپردازم. برای نویسنده ی ارجمند داستان آرزوی توفیق روزافزون می کنم و امیدوارم که در آینده داستان های بهتر, پخته تر و پرورده تری از ایشان بخوانم