پیغام ماهی ها
رفته بودم سر حوض
تا ببینم شاید عکس تنهایی خود را در آب
آب درحوض نبود
ماهیان می گفتند
هیچ تقصیر درختان نیست
ظهر دم کرده تابستان بود
پسر روشن آب لب پاشویه نشست
و عقاب خورشید آمد او را به هوا برد که برد
به درک راه نبردیم به اکسیژن آب
برق از پولک ما رفت که رفت
ولی آن نور درشت
عکس آن میخک قرمز در آب
که اگر باد می آمد دل او پشت چین های تغافل می زد
چشم ما بود
روزنی بود به اقرار بهشت
تو اگر در تپش باغ خدا را دیدی همت کن
و بگو ماهی ها حوضشان بی آب است
باد می رفت به سر وقت چنار
من به سر وقت خدا می رفتم
سهراب سپهری
قابله سرزمین من
بعضی از داستانها مثل سه قطره خون و همین داستان قابله سر زمین من از زمره داستان هائی است که راحت نمیشود از کنارشان گذشت و احتیاج به کند کاو بیشتری دارد. بارها شده است که مطلبی را نوشته ام و برداشتی را که دیگران از آن کرده اند برایم کاملا جالب و حیرت انگیز بوده است. چون برداشت ها با آنچه که من خواسته ام در اثر خود بگویم فرق داشته است.شخصیت نوشته ها در ذهن خواننده ها با دیدگاه های مختلف تعبیر های متفاوت پیدا می کند. من مرگ مولف را درین رابطه می بینم.
اینکه گفتم باید از یک نوشته به نویسنده رسید منظورم اینست که نیازی نیست برای درک یک نوشته ادبی بدنیای خارج داستان مراجعه کنیم. جای کتیبه واقعا خالیست. من و او با هم داستان سه قطره خون صادق هدایت را می خواندیم . من توی تاریخ و سرگذشت هدایت و تاریخ نوشته شدن داستان دنبال نماد های داستان میگشتم . در حالیکه کتیبه (سعید) معتقد بود همه اطلاعات در درون خود داستان است. زمانی به خارح از داستان مراجعه می کنیم که خود داستان رجوع داده باشد. بعد من در سایه راهنمائی های او متوجه شدم که حق با او بود.
با نگاه کردن به تاریخ نوشته شدن داستان و بر رسی شرایط اجتماعی و تاریخ جامعه چه بسا آدمی را از روند داستان خوانی و مطالبی که در داستان مطرح شده است بدور میکند.
در داستان( قابله سرزمین من) هنگام که تاریخ نوشته شدن انرا مطرح شد بطور ناخود آگاه ذهن مان را بسوی انقلاب معطوف داشت. از آن بعد تمامی تعابیر ما از دید تاریخ و جریان انقلاب بود. به نظر من در درک تعابیر این داستان به خاطر اطلاعات ذهنی مان کم کاری شده است. از حسام عزیز که رشته اش ادبیات است انتظار دارم که درین موارد قلم زیبایش را بکار اندازد . اکنون دارم می اندیشم که ایا این داستان میتواند تعبیر دیگری ورای تعبیر انقلاب داسته باشد؟ مسلما نیازی نیست برای خواندن یک داستان برویم تاریخ یک کشور را بخوانیم.
باید یاد بگیریم برای شیمی نرویم فیزیک بخوانیم. برای درک ادبیات نرویم تاریخ بخوانیم. برای درک زیبائی گل سرخ نرویم قلسفه بخوانیم
********************
پیام ها
پیام ها را در ستون نظریات جمع خوانی مرتب با اشتیاق فراروان دنبال می کنم . کوروش علاقمند است این که در مورد داستان قابله سرزمین من نظرش را بنویسد. شاید بهتر باشد در انتخاب و خوانش داستان دیگر کمی دست نگهداریم تا نظر او را هم بدانیم و همچنین درین وقفه فرصتی خواهد بود برای بررسی و برنامه ریزی نظم دادن به یادداشتها .
امیر حسین یزدان بد نویسنده بلاگ سیاهه های یک تیله باز عجب مقاله خوبی نوشته است و با چه زیبان شیوائی تفکر فمینیستی را شرح داده است.
انجا که می نویسد :
این چیزی است که زنانگی و زنانه نوشتن را یک موقعیت خلق هنری فوق العاده میکند و متفاوتش میکند با سایر نوشتهها.حالا نویسنده میخواهد زن باشد یا مرد...و این زنانگی چیزی است کاملن متمایز از اشکال آناتومیک انواع بشری.تنها شباهتش همان کلمهی "زن" است.یک مرد (آناتومیک) به زیبایی میتواند مادر باشد و همسر باشد و فرزند باشد و این اندیشهی منسوخ و غلط "زنان دهندهاند و مردان گیرنده" را له کند و عبور کند به جهان فرا جنسیت....
راجع به بقیه مطالب یزدان بد عزیز اگر فرصت شد در پرستو و یا همین جا پاسخی خواهم نوشت.
****************
آداب جمع خوانی
برای جمع خوانی علاوه بر پیشنهادهائی که از سوی سبز عزیز و حسام مهربان و بقیه دوستان رسیده است بد نیست به نکات زیر هم توجه شود
.
اول- این جمع خوانی ما احتیاج به یک سر دبیر برای سازمان دهی برای بر قراری ارتباط ها و هماهنگی و نهایتا تنظیم یادداشت ها دارد. اگر سبز عزیز موافق باشد با اجازه حسام عزیز دوست دارم این مسئولیت را بعهده او بگذارم . چون در گذشته هم دیده ام در کار ارتباط ها و هم اهنگی و غیره موفق بوده است.
دوم – جمع خوانی می تواند بصورت ماهامه باشد. از داستانهای انتخابی میشود لیستی تهیه نمود و هر داستانی که از طرف اعضا دوسوم رای را بیاورد برای خوانش انتخاب میشود.
سوم- برای اینکه دیالوگ یادداشتها بصورت نمایشنامه های پوچ نباشد شاید بهتر باشد در پایان هر ماه از پیام ها و نکات یادداشتها مجموعه ای تهیه شود. چیزی شبیه یک نمایشنامه و در جمع خوانی منتشر شود. من و کتیبه این کار را قبلا بصورت دیالوگ انجام میدادیم. این خودش شاید بتواند نقش یک حمعبندی را داشته باشد.
از دیگر دوستانی که لطف کرده اند و پیامی در این بلاگ گذاسته اند صمیمانه تشکر میکنم و منتظر نظریات و راهبرد هایشان هستم و از تمام کسانی که میخواهند در این جمع خوانی شرکت فعال داشته باشند با آغوش باز قدوم شان را بروی چشم می گذارم. هرچه تعداد این جمع بیشتر باشد تنوع نوشته ها و درنتیجه بازتابی متعالی تر خواهد داشت. من فکر میکنم سبز و حسام عزیز نیز در این زمینه با من هم باور باشند. با درود فراوان از همه دوستان .
فریدون
سلام دوست عزیز اس اسی بیا تبادل لینک چون وبلاگ من وبلاگ پر بیننده ای است جوابش رو بهم بده. با تشکر *************بابک عاشق اس اس
سلام
فقط می خواستم بگم منم هستمو
خواهش کنم این کار رو ادامه بدید و نصفه کاره رها نکنید.
من با سردبیر شدن سبز موافق هستم. قبلا هم به خودش پیشنهاد دادم. برای داستان بعدی هم راست می گویی بهتر است کار خوبی انتخاب کنیم که مورد توافق علاقمندان صفحه باشد.
پیشنهاد وجود سردبیر عالی و لازم است.منتظر اقدامات جدید و اوامر دوستان هستم.
سه چهار روز پیش ایمیلی برایتان فرستادم که بی پاسخ مانده...اگر نرسیده بگویید تا بفرستم دوباره...اینهم چهار کلام خزعبلات من در باب قابله پیشکش جمع خوانان...
یک نفر بگوید...یک نفر بگوید ماجرا از چه قرر بوده!
اگر گیج شدید، اگر به نظر شبیه یک معمای مبهم بود همهاش، کلیدها را خوب نگرفتهاید!رمزها و نشانهها را پی نگرفتهاید که حرف زدن از زن ایرانی، که سراپا در شولایی از رمز و کنایه پیچیده در طول قرون، بی کنایه و علامت ممکن نیست...
کلید اول:
نمیدانم چرا سرم اینقدر گیج میرفت. این چه احساس شوم و بلایی بود که امروز صبح بهم دست داده بود، و عجب اینکه کوچکترین حس گناهی بهم دست نمیداد. عینهو یک قاشق روغن بود که توی تاوه سرد انداخته بودند، و زیر تاوه داشت آرام آرام گرم میشد و بعد داغ میشد، و بعد روغن، که در ابتدا شکل ته قاشق بود، آهسته ذوب میشد، پخش میشد، اول به صورت یک دایره در حال گسترده شدن، و بعد دیگر شکل نداشت. من در آن لحظه بودم که آتش رسیده بود به درجه ای که لحظه ای بعد آبم میکرد. کرم و ایاز چه فکر میکردند! اگر حاجی میفهمید که به من این حالت بلا دست داده، چه فکر میکرد! اگر زائوهایم میدانستند، چه میگفتند. ولی مگر دیگران مهم بودند؟ به علاوه مگر من خودم میدانستم این چه احساسی است که دیگران هم بدانند. ولی بعضی چیزها را دیگران بهتر از خود آدم میفهمند.
سوراخ کلید!:
زاویهی دید دوستان، زاویهی دید همهی قدرت این داستان است...چون آنچه "ایه" دید، جز "ایه" ندید!قابلهی سرزمین مان دارد از پا میافتد...شاید حامله باشد...نه...نیست...آنقدر از این چیزها میداند که در جا میفهمد در درون خودش چه خبر است...قابله دارد از پا میافتد...قابله مریض است...
کلید دوم:
ایاز گفت: مادر قرار است دنبال خدا بگردی، نه پدرم!"
من گفتم "من دنبال هر کسی که دلم بخواهد میگردم و حتما هم پیدایش میکنم. این را بدان که من مامای این شهرم، و یک ماما، باید اگر بگردد، بتواند پیدایش بکند!"
سوراخ کلید:
قدرت بی چون و چرای تخیل زن، هر چیزی را مقدور میکند.مادر بزرگم میگفت زائو که بوده برای پدرم، توی خانه هیولایی داشتند به نام "آل" که برایشان آب میآورده از سبلان.و شاهد میکشید از مادر "عمه منسی" و "خانوم باجی عیاز اینها" و یک دوجین شاباجیهای ایلات "شاهسون".ابهام و تعلیق از این عنصر نهایت بهره را برده که ذهن خوانندهی 1384 را گیج و مبهوت بگذارد در برابر خواب و بیداری توامان...
تایید این سوراخ کلید :
وقتی که بیدار میشدم باز همین خواب را میدیدم. وقتی میخوابیدم باز هم خواب میدیدم. در میان صورتهایی که اطرافم شناور بودند، به همان صورت مرده و کفن پوش دور حجرالاسود میچرخیدم. و بعد این خوابها و بیداریها تکرار شد، آنقدر تکرار شد که خسته شدم، روح و تنم خسته شد. افتادم، مثل افتادن از یک جای بسیار بلند و مثل یک سنگ تکه تکه شده، و به صورت خوابی بریده بریده به زندگی ادامه دادم.
کلید سوم:
دو پسرم کنارم نشسته بودند و بهت زده نگاهم میکردند. گویا یک هفته از واقعه گذشته بود و روز، روز جمعه بود که ایاز خانه بود.
سوراخ کلید:
بیهوش بوده یک هفته...آنشب که قرار شده با حاجی برود مکه(یا سه شب قبلش) از پا افتاده و حاجی رفته و کرم بوده که نشسته پای بسترش و ایاز هم آمده و او دوست ندارد دنیای خود را که مرز بین رویا و حقیقت در آن،مثل آبی که در ساحل در میان شنها محو میشود و مرز و خطی ندارد با کسی تقسیم کند.
تایید سوراخ کلید:
آیا ایاز و کرم میتوانستند تحمل شنیدن راز مرا داشته باشند؟
تمام شد؟این از منطق داستان.حالا یک نفر بگوید،یکی حرف بزند از محوریت کبوتر (چگل) و بچههای معجزه و ایاز... و مادری که در نگاه پسرش حالتی شهوانی و نرینه میجوید و چون فرزندی سر بر زانویش میگذارد و انتظار نوازش دارد و یک پا مادر است و رهبر است و قدرت محض است و نوازشش میکند...
حالا این حرفها را بزنید تنگ آن سیاههها که قبلن نوشته بودم، یک چیزی از توش در میآید که زحمت زایشش را مثل "همهی مادران سرزمین من" باید خودتان بکشید...این، نه "رئالیزم جادویی" لت وپار "کوئیلو" است و نه "سورئال" تالیف شدهی "هری پاتر"...واقعیت مجازی جاری در حیات زنان این مرز و بوم است و قدرتمندترین نوشتهی براهنی در عرصهی نثر (از آشویتس چشم میپوشم).
تتمه: چهل درجه تب دارم...اگر اشکالی یا ایرادی دیدید دلیلش معلوم باشد برایتان...در حال بیدار خوابی مینویسم...تا بعد
امیرحسین عزیز به کدام ایمیل نامه فرستادی؟ ممنون از طرح نظراتت.