سخن ابتدایی(سپینود)

در نگاه اول‌ام به این نمایش‌نامه ابتدا چند نکته به نظرم می‌رسد تا بگویم اول آن‌که صادقانه اعتراف می‌کنم که نخستین باری است که یک نمایش‌نامه را تحلیل می‌کنم. فکر می‌کنم اصول نقد و تحلیل نمایش‌نامه بسیار با داستان فرق می‌کند. مسلمن نیاز به دانش خاص خود را دارد و ای کاش کسی که چنین تخصصی دارد میان ما باشد تا بتوانیم اندکی روش تحلیل متون نمایشی را از او یاد بگیریم. پس به همان شیوه‌ی برخورد با داستان با این متن برخورد کردم. با کمی اختلاف البته.(الان فکر می‌کنم دارم در غاری با خودم حرف می زنمَ توی خلاء! کاش دوست دیگری پیش از من حرف زده بود.) نکته‌ی دیگر پرداختن به مسئله‌ی ترجمه است. ترجمه‌ی این متن نسبتن خوب بود(می‌گویم نسبتن چون ایراداتی به نظرم آمد البته بدون در دست داشتن متن اوریجینال٬ که ذکر خواهم کرد) اما ویرایش بسیار بدی داشت. شاید هم من بسیار سخت‌گیرم اما دیگر "محل" را "مهل" نوشتن و آن‌هم نه یک‌بار بل‌که چندبار نشان از بی‌توجه‌ایِ سایت تئاتر دارد. و یا رعایت نکردن نیم‌فاصله‌ها و بی‌دقتی‌های ویرایشی‌ِ دیگر که به کل متن تعمیم می‌دهم. حالا اصل مطلب. با اجازه!

الفیری نقل می‌کند. که وکیل است٬ با قانون سر و کار دارد٬ یک راوی بی‌طرف. اوضاع آرام آرام دست‌گیرمان می‌شود. مکان یک بندر در آمریکا نزدیک اسکله(این‌ها همه بدون اشاره‌ی مستقیم و با کدهایی مثل آل کاپون و مشکلات مردم و کارشان و کارگرها و اوضاع اقتصادی‌شان روشن می‌شود)تاکید او بر گریز مردم از قانون٬ پاساژی را به یکی از مضامین داستان که قانون‌شکنی از سر اجبار است باز می‌کند.
فضای پرشور و با مهر و محبت خانوادگی٬ از ابتدای آمدن ادی به خانه و ورود کتی و بئاتریس ساخته می‌شود که گمان‌مان را هم به اتفاقات بعدی نمی‌برد. می‌فهمیم که کتی دختر ادی نیست و ادی به او سخت‌گیر است اما یک جا("ادی : ( از دیدن کترین لذت می برد و از حس خود خجالت می کشد . کلاه و کت خود را آویزان می کند ) کجا ؟ شیک کردی ." یا آن‌جا که مدل موهای او را به مریم مقدس شبیه می‌بیند.) برای‌مان ردی از شک می‌گذارد. حال با توجه به اشاره‌ی قبلی‌ام و آن این‌که داستان با نمایش‌نامه تفاوت‌های اساسی دارد٬ فکر می‌کنم که این اشاره‌ی خیلی سریع و زودهنگام و تقریبن شفاف ما را به غیرافلاطونی بودن علاقه‌ی ادی به کترین(راستی کترین یا کاترین؟!) واقف می‌کند. حال این بد است یا خوب؟ توی داستان که حتمن بد است٬ این‌گونه دادن اطلاعات. دارم فکر می‌کنم در نمایش‌نامه هم با چند حرکت می‌توان این اشاره‌ی مستقیم که البته توضیح حالت است و هنگام اشاره توسط بازی‌گر اجرا می‌شود٬ را نشان داد یا خیر؟
یا یک مورد دیگر این‌که ما به دلیل توالی زمانی در نمایش شاید کمتر می‌توانیم از فلاش بک استفاده کنیم. اگر غیر از این بود می‌شد نمایش را از صحنه‌ای که رودولفو و کاترین در خانه تنها هستند و قصد ازدواج دارند شروع کرد. در داستان می‌شود یک قدم به نقطه‌ی اوج که بهترین شروع است٬ اما به گمانم شالوده و اساس نمایش این اجازه را به ما نمی‌دهد. به هر حال بهترین شروع هم برای این نمایش که سیر خطی‌ ِ از فرشته تا دیو شدنِ ادی را نشان می‌دهد٬ همین شروع است و خصوصن با اغراقی که از عناصر لازم نمایش است. نگاه کنید به فضای شاد و مفرح صحنه‌ی ابتدایی تا سردی و دل‌مردگی و حس تشویشی که در صحنه‌ی پایان زمانی که بئاتریس(بتریس یا بئاتریس؟!) و ادی در خانه تنهایند و ادی با شکایت و حتا بی‌احترامی با او حرف می‌زند و بئاتریس هم از آن عشق و علاقه‌ی ابتدایی در کلامش خبری نیست.
عشق ادی به کاترین که به شکل آشکار رو نمی‌شود(منظور در دیالوگ‌ها و اشاره‌ی مستقیم در داخل نمایش است)٬ مگر زمانی که ادی٬ کاترین را از لبانش می‌بوسد٬ شکلی از عقده‌ی الکترا دارد.خود ادی هم انگار میان این عشق ناعرف و علاقه‌ی بیش از اندازه‌ی پدرانه گیج است. این بلاتکلیفی در رفتارش هم به خوبی مشهود است. ادی هنگام توجیه رفتار خودش با کاترین و مخالفت‌هایش درباره‌ی نوع لباس پوشیدن‌هاش و راه رفتن‌اش و گشتن‌اش با رودولفو و ازدواج و کار و ...(راستی چه‌قدر این رفتار برای زنان و دختران ما آشناست!)هیچ دلیل منطقی نمی‌آورد و نوع دیالوگ‌ها و لحن آن‌ها با هوش‌مندی بسیار انتخاب شده‌اند.(خب سرآرتور میلر است دیگر!)
نکته‌ی دیگری که فعلن در این خوانش نخستین به آن اشاره می‌کنم نگاه انتقادی آرتور میلر به اوضاع امریکاست. نگاهی که از آن تبختر امریکایی در آن خبری نیست. یک نگاه حسی و لطیف به میوه‌هایی که از درختان چیده می‌شوند و خورده می‌شوند در ایتالیا. با وجود تمام سختی‌هایی که رودولفو و مارکو را مجبور به مهاجرت غیرقانونی و دوری از خانواده و کشورشان می‌کند٬ می بینیم که کاترین آرزو دارد به کشوری برود که میوه را از درخت می‌چینند و می‌خورد. این در تضاد با نگاه ادی که ادعا می‌کند آن‌ها پرتقال را رنگ می‌کنند و بعد از مدتی نمادی از امریکا(بوکس) را به رودولفو(این‌جا نماد ظرافت و احساس یک قوم) آموزش می‌دهد. خب می‌شود تفسیرهای زیادی کرد. نگاه مردانه‌ی خشن به لطافت زنانه نگاهی از از موضع قدرت. این را از دیالوگ از سرنارضایتی ادی به هم‌سرش هم می‌توان یافت آن‌جا که از نداشتن احترام در خانه شکایت می‌کند.
خب گمان‌ام فعلن کافی باشد. تا نکات بعدی

سپینود

بر رسی و نقد (چشم اندازی از پل ) توسط خانم درصدف سلیمانی



پیداست وقتی از نمایشنامه حرف می زنیم از متنی مستقل حرف نمی زنیم؛ نمایشنامه نوشته می شود که اجرا شود ولو از شاخه های مهم ادبی باشد. و گاه از بسیاری داستان ها و رمان ها کم نداشته باشد. از نثر و شگردهای داستانی خبری نیست. در عوض محورهای شخصیت پردازی و زبان و دیالوگ نویسی برجسته می شود.
من پیشتر نمایشنامه ی مرگ دستفروش ( پیله ور) را خوانده بودم. که خداییش از آن متن هایی است که آدم را کله پا می کند. یادم است گاه در میانه های متن، کتاب را می بستم و راه می رفتم دور اتاق و به خودم می گفتم ببین دختر، اینه؛ دیالوگ رو ببین... به هر حال این کار هم کم از آن نداشت اما با فاصله تر بود از سیگنال های روحی و شور انگیزی روان آدمی. یعنی درگیری حسی و نفس گیر چندان نبود. به خواننده مهلت داده می شود انگار برای ارتباط و برای فکر کردن. هر چند که از منظری نیز محترم می شمارند؛ چند وقت پیش مصاحبه ی آقای بیضایی را درباره ی نمایش تازه اش می خواندم که ایشان نیز از فاصله گذاری در نوع اجرا برای گرفتن و کم کردن حدت شور و غم بارگی کار استفاده کرده بودند که در واقع مجالی داده شود برای رد کردن بغض از گلو و نفس برآوردن تماشاگر.
اما، قضیه این است مردی دختری را که دختر خودش نیست بزرگ کرده و سخت کار کرده، سخت زندگی کرده و این دختر را به حالا رسانده. از آن سو مهمان هایی وارد می شوند مهاجر قاچاقی. ادی از آن مردها، از آن انسان هایی است که جا دادن و مهربانی کردن با این قماش آدم ها جزیی از خودش است. تا این که آن چه نباید بشود می شود یکی از مسافران به اصطلاح دخترکُش از آب در می آید و نفس دخترک را می گیرد. و ادی می بیند هم دخترک را دارد از دست می دهد و هم این که پسری که دخترک را عاشق کرده آن چنان نیست یا به قول خودش مرد نیست. بیشتر زنانه است. با کارهایی که می کند. آواز می خواند آن هم با صدای زیر، لباس می دوزد و آشپزی می کند. این است کارهایی که رودلفو از پسشان برمی آید. و آن چه که نباید بشود باز هم به وقوع می پیوندد که جهان عرصه ی همین تناقض هاست و طنز پنهانی که سایه اش تعقیبمان می کند همین است گویی منتظر است تا حرفی بزنیم حتی بلوف نباشد از اعماق وجودمان باشد و او بخندد شاید موذیانه و بگوید حالا صبر کن. از آغاز نمایشنامه،(صحنه ورود به خانه و صحبت با بتریس و کترین) مهم ترین موردی که ما شنوایش می شویم قبح لو دادن مهاجرین قاچاقی است که برابر است با نامردانه ترین و بی شرافتمندانه ترین کارها. طوری که همه ی مردم، همه ی محله پسرکی را که عمویش را لو داده بود ( در ازای پولی خوب به اداره ی مهاجرت) از محله بیرون کره بودند و دیگر پسرک گم و گور شده بود. انگار ما ایمان و اعتقاد قلبی ادی را می شنویم و می گوییم که هر کاری از این مرد قوی برآید هیچ وقت تن به ذلت و بی شرافتی لو دادن نمی دهد ( اطمینان). اما همان طنز رو می نماید و ادی از جایی که فکرش را نمی کرد مجبور می شود و این دو برادر را که یکی شان زن و بچه هایش را رها کرده بچه هایی که بیمارند و غذا شان آفتاب است و حالا برای کار آمده. لو می دهد. (تراژدی. میلر را تراژدی نویس دنیای معاصر قلمداد می کنند.)
آرتور میلر هم به دلیل خانوادگی و هم به دلایل علقه های خودش به مضامین اجتماعی واقف بوده و از مناسبات تجارت و خرید و فروش های کوچک، محیط های کارگری و آدم های این جاها آشنابوده است. اما کار به همین لایه ختم نمی شود؛ آن جایی کارِ میلر به هنر می رسد و کشف و شهودها را در مخاطب بیدار می کند؛ جایی است که میلر به اعماق روح می رود و خصائل و خواسته های پنهان را نشانه می گیرد. وگرنه چه بسیار آثار هستند که در همان رویه های مسائل اجتماعی و مناسبات ماندند و با به سرآمدن تاریخ مصرف فراموش شدند.( مثل بسیاری از آثار روسی).
چیزی که می خواهم بگویم برای خودم هم عجیب است. اما شباهت فوق العاده ی ادی است در خصایص اخلاقی به دسته ای بزرگ از مردها، پدرها و برادر ها ی ایرانی. آن حس تملک، غیرت و غرور... به خصوص جایی که کترین به لوییز یکی از دوستان ادی دست تکان می دهد؛ این شباهت به روحیه ی ایرانی بیشتر به چشم می آید:
اگه چیزهایی که از لوییز می دونم رو بهت بگم دیگه براش دست تکون نمی دی.
شاید دلیلش این باشد که آدم ها در اعماق، در ته ته وجود شبیه هم هستند؛ وقتی پای احساسات اصیل و خفته به میان می آید. یا حتا احساسات پنهان بتریس که می خواهد هر چه زودتر کترین را از سر باز کند تا باز هم خانه ی خودش و شوهرش را به تنهایی داشته باشد. و دقت کنیم که این ها هیچ کدام مستقیم و برهنه گفته نمی شود. از میان سطور بدون حتا دیدن بازیگران روی صحنه می توانیم در ذهنمان خنده های عصبی یا از روی جبر را ببینیم.
جایی می رسد که باید تصمیم گرفته شود. اما به نظرم جای این کلنجار در این نمایشنامه کم است. یعنی خیلی زود شاهد تصمیم گیری ادی می شویم برای لو دادن. ( خلوتی از ادی نمی بینیم). اما این یک باره بودن از جهتی یک سود دارد و آن واکنش ادی جلو مارکو است. انگار ما هم این برادر را و زن و بچه اش را فراموش کرده بودیم و تازه یادمان می آید که با لو دادن این دو کسی که خسران واقعی می بیند رودلفو نیست بلکه این یکی است که اتفاقن با معیارهای ادی خیلی هم مرد است و مسولیت پذیر. و کاری که ادی کرده سهمگین تر به نظر می آید.
جایی که ادی حساسیتش را درباره ی تختخوابش نشان می دهد. ما به روحیات او نزدیک می شویم و به راحتی می توانیم در ذهن ترسیمش کنیم.
یک جای دیگر که به نظرم باز هم روان ادی خیلی خوب آشکار شده آن جایی است که در اوج بیچارگی می خواهد که مارکو بابت تفی که به صورتش انداخته عذر خواهی کند.
کار پُر است از ظرایف دیالوگ نویسی که سطحی از کلمات نیستند بلکه حجمی هستند انباشته از بار روانی و حسی گویندگانش.
مثل این جا که ادی که پیداست نمی خواهد عصبانیتش را آشکارا نشان بدهد با تکرار جمله ی زنش حرف خودش را می گوید:
کترین : مدیر مدرسه گفت یکی دو ساختمان با مترو فاصله داره
ادی : طرف های نیرو دریایی فاصله یکی دو ساختمان خیلی اتفاق ها می تونه بیفته...
من پراکنده نوشتم و راستش خیلی در خط نوشته دست نبردم. هر چند باز هم نکاتی هست که اگر شد بعد می نویسم یا این که شاید در نظریات دوستان بخوانیم.

در صدف سلیمانی

بر رسی و  نقد (چشم اندازی از پل  ) توسط  مهراوه

عشق یا مسئولیت؟معشوقه یا ...؟
نمایشنامه ! شاید از این نظر که در نقد و بررسی موشکافانه ی نمایشنامه سررشته ای ندارم برای نوشتن این متن کمی جسارت به خرج داده ام.اما لااقل می توانم در توصیف احساسم نستب به ان قلم بزنم همان حسی که بیشتر از ان که خوشایند باشد ، غریب بود. و جالب انجاست که از غریبیش لذت بردم یک جور غریب اشنا.انجا که محوطه ی اصلی نمایش را توصیف می کند ، و با الفیری ، مرد پنجاه ساله ،خوش برخورد و دقیق اشنایت میکند .همان وکیلی که داستان از زبان او نقل می شود...و علی رغم حضوربه ظاهر کمرنگش وقتی از طرز برخورد مردم محل با وکیلان و کشیشان صحبت می کند همان اول چیزی را مثل پتک بر سرت می کوبد .همان چیزی که با گفتن این جمله اشکار می شود:" وقتی ما رو یادشون می آد که یک بدبختی داشته باشند . سعی می کنند زیاد به ما نزدیک نشن . اغلب فکر می کنم پشت این سر تکان دادن مشکوک ، 3 هزار سال بدبینی خوابیده . وکیل یعنی قانون و توی سیسیل که اجدادشان از اونجاست با قانون رابطه دوستانه ئی نداشتند "در همین اغاز نمایشنامه تکان می خوری ، یک جور نکوهش نامرئی در درونش نهفته است که نه تنها مشتاق به خواندن بقیه داستان می شوی بلکه سعی می کنی این جمله ی الفری را دوباره بخوانی. نور که از الفیری به ادی منتقل می شود متوجه میشوی که حالا نوبت تصور ادی است،مردی تنومند و چاق که بعدها می فهمی که شوهرخاله ی کترین است ؛همان کسی که از دیدن زیبایی کترین لذت می برد و جز برای کترین تعصبش را خرج کسی نمی کند حتی زنش. به طوری که بیشتر از اینکه علاقه ی میان او و زنش را حس کرده باشی به علاقه ی شدید او نسبت به کترین پی می بری و این میزان علاقه از همان اول داستان به خواننده منتقل می شود:" از دیدن کترین لذت می برد و از حس خود خجالت می کشد" انجا که حتی برای کار کردن کترین هم نگران است و نمی خواهد این اتفاق بیفتد.همچنین در اواخر نمایشنامه با سختگیری و نامهربانی های بتریس مهربان با ادی که می شود حسودی زنانه هم توصیفش کرد و نیز بهانه گیری های ادی در رابطه با رودولفو ا نیز دلیلی بر اثبات این مدعی ای "عشق در تضاد با مسئولیت" او دانست.راستش را بخواهید بیشتر از همه ی شخصیت های داستان با ادی رابطه برقرار کردم،نه از ان جهت که به گونه ای نقش اول بود یا نقطه ی تمرکز نمایشنامه ،بلکه از ان جهت که قابل ترحم بود،به طوری که تا اخر داستان نتوانست با شرایطش کنار بیاید انگار تمام رنج حاصل از دوگانگی درونی اش در تمام دیالوگ هایش اشکار بود .واین کترین - همان دخترک زودباور و ساده ی نمایشنامه-است که با علاقه ی پاک و بچه گانه اش نسبت به ادی ،او را به موجودی تبدیل می سازد که روزگاری مورد نکوهش خود ادی بود ان موقع که به کترین و بتریس و هشدار می دهد که مراقب لو نرفتن پسرعموهای مهاجرشان باشند و با کراهت یاد اوری میکند که روزگاری پسری ،عموی خودش را لو می دهد:" براش تعریف کن ( برای کترین ) فکر می کنی من بیخودی دارم حرص می خورم . اون موقع تو بچه بودی ، یک خانواده بغل خانواده مادری بی زندگی می کردند که پسرشون شانزده ساله بود "...اما پسر عموها که می ایند اوضاع بدتر می شود و برعکس شخصیت متین و ارام مارکو این رودولفو است که تا اخر نمایشنامه سوهان روح ادی میشود.اما باز هم شاید بیشتر از هرکسی بتوان کترین را مقصر دانست مقصری که ،زیبای و خوش لباسی اش دست خودش نیست .یا حتی مهربانی و نازک طبعی اش نسبت به ادی،انجا که در نکوهش بتریس می گوید:":پس چرا خودش مثل یک زن رفتار نمی کنه . اگه من زن کسی بودم به جای اینکه هی ازش ایراد بگیرم سعی می کردم خوشحالش کنم . ادی اگه از چیزی ناراحت باشه من از صد متری می فهمم و می دونم یکی رو می خواد باهاش درد دل کنه .قبل از اینکه بگه می فهمم گرسنه یا تشنه س ، یا آبجو می خواد یا که پاش اذیت اش می کنه . من اون رو خیلی خوب می شناسم و می فهمم " ،دختری دوست داشتنی و مهربان و در عین حال دارای اخلاقی که غیرمستقیم حمایت جنس مرد را طلب می کند ،و شاید به همین دلیل است که ادی رودلفو را انقدر مرد نمیداند که بخواهد حامی کترین ِ او باشد تا جایی که در مرد نبودن او اغراق هم می کند. :" اینقدر آدم ظریف و شیرینی ئه مثل فرشته . می تونی ببوسیش از بس ناز و ظریفه "
پسری با مویی بلوند،شوخ طبع ،دلغک ماب ،ظریف همراه با خصوصیات زنانه از جمله خیاطی ،اشپزی و ...!!!!و بی مسئولیت .همین توصیفات کافی است که خواننده یا بیننده را هم از رودلفو بیزار کند .کوتاه سخن انکه به غیر از بتریس و مارکو سه شخصیت باقی مانده (ادی ، کترین ،رودیلفو)طوری دیالوگهای نمایشنامه را پاس می دهند که در اخر هر کسی می تواند حدس بزند که هر کدام از این سه نفر به چه سرنوشتی دچار می شوند.و این درست همان چیزی بود که به مذاقم خوش نیامد.و تا اخر نمایشنامه همان اتفاقاتی رخ می دهد که می شود حدسش را زد.حتی انجا که ادی قبل از ورود افسرها احساس پشیمانی می کند و اما مثل همیشه زمانی که دیگر دیر است...

مهراوه