جمع بندی نقدعلی از داستان قابله سرزمین من

جمله ها تراش خورده اند.

این شاید بارزترین خصوصیت داستان قابله سرزمین من باشد.

دست خودم نیست! بیش از حد به تکنیک داستان توجه می کنم و این توجه خیلی وقت ها گریبانم را گرفته است و از اصل ماجرا دور افتاده ام.

به خودم باشد می گویم اصل ماجرا تکنیک است و پرداخت داستان اما می دانم که نباید این طور به موضوع نگاه کرد.

بنابراین از نظر من، ویژگی جذاب و قابل توجه این داستان، پرداخت مناسب ظاهری و توجه ویژه  براهنی به ساختار جملاتی است که به کار می گیرد.

داستان با دو جمله طولانی آغاز می شود که هر کدام به اندازه یک پاراگراف کشیده شده اند و کم کم نویسنده به سوی جمله های کوتاه و تیز گرایش پیدا می کند. به نظر می رسد روی تک تک جمله ها، به دقت کار شده است و دقیق ترین عبارات برای رساندن مفاهیم به خدمت نویسنده آمده اند.

 

دومین خصویت تکنیکی قابله سرزمین من، عنصر روایت است.

در بسیاری از نوشته ها می بینیم که روایت اول شخص مفرد، پس از مدت کوتاهی به خستگی و ملال انگیزی می رسد و توان بازگویی درون داستان را ندارد. اما شناخت مناسب براهنی از روایت و آشنایی فراتر از انتظار او از درونیات یک زن، این داستان کوتاه را به گونه ای قابل قبول از روایت تبدیل کرده است و همین روایت است که تا مدتی بر ذهن خواننده تاثیر می گذارد.

 

نکته دیگر این داستان، خیال انگیز بودن قسمت پایانی آن است.

شاید اگر منطق داستان از ابتدا این گونه بود که اتفاقات عجیب و غریب در آن به وقوع می پیوست، نیمه پایانی داستان و ماجرای زایمان غیر طبیعی انتهایی آن، توجه را جلب نمی کرد. اما ورود ناگهانی داستان به دنیایی تاریک، مرموز، ناشناس و خشن، حس خواننده را به سرعت و در چند خط عوض می کند.

این مرموزی و سرگردانی، با رویدادی خارق العاده ادامه می یابد و پایانی آرام و بازگشتن ناگهانی به دنیای عادی، اتفاقات داستان را در وجود خواننده ته نشین می کند.

نگاه با نشاط و روشنفکرانه زن و شوهر به دنیا کمی نا مانوس است. البته این ایرادی است که به بسیاری از هم نسلان براهنی وارد می شود و نمونه بارز آن، شاهکار علی محمد افغانی، شوهر آهو خانم است. در آن جا نیز جملاتی از دهان یک نانوای کرمانشاهی و سنتی بیرون می آید که به روزترین بحث های شناختی و معرفتی آن دوران است. در این داستان نیز نگاه و برخورد شخصیت های داستان با جهان و روابط انسانی، کمی با جایگاه و موقعیت آن ها فاصله دارد. شاید بتوان یکی از علت های این امر را گرته برداری نا مناسب داستان نویسان ایرانی از نویسندگان کلاسیک غرب دانست. رویکرد اجتماعی و بومی نویسندگان کلاسیک در غرب با اظهارنظرها و نگاه های شخصیت های داستان، هماهنگی داشت. اما به نظر می رسد الزام همنسلان براهنی به استفاده از موقعیت های بومی و غیر ویژه، نتوانسته است نسبت مناسبی با دلبستگی های روشنفکرانه، آرمانگرایانه و فلسفی آنان پیدا کند و یکسان نبودن دغدغه های مردم کوچه و بازار با افکار آن ها خواه ناخواه این مشکل را به وجود آورده است.در یک کلام، قالب مردم عادی برای بیان دغدغه های روشنفکرانه براهنی کمی کوچک است.

 

قابله سرزمین من، در مجموع یکی از درخشان ترین آثار براهنی در مقام داستان نویسی است و به لحاظ تکنیکی و مفهومی قابل بررسی و قابل ستایش است.
                                                                                            نقدعلی

 

گامی در دیار نماد ها - شماره ۵ (جمعبندی داستان فابله سرزمین من)



بنا به مقالاتی که در اینتر نت در باره دکتر رضا براهنی خواندم باین نتیجه رسیدم که هنر براهنی در آفرینش داستانی این چنین در بکار  گرفتن نماد ها و  استعاره ها ودر پرده سخن گفتن هاست. برای من قضاوت کردن در باره او بسیار زود است چون این اولین داستانی است که از او میخوانم.

 

داستان بی تردید با نثری نسبتا بسیا ر خوب و روان از زبان سخصیت اصلی در زاویه دید  اول شخص  روایت شده است. شخصیت اصلی زنی است که قابله است.

 

فضای داستان هنر مندانه با آبرنگ واژه ها نقاشی شده است. کاملا صحنه ها را میشود بر آکران  تخیل دید. آنجا که می گوید:

 

 عینهو یک قاشق روغن بود که توی تاوه سرد انداخته بودند، و زیر تاوه داشت آرام آرام گرم میشد و بعد داغ میشد، و بعد روغن، که در ابتدا شکل ته قاشق بود، آهسته ذوب میشد، پخش میشد، اول به صورت یک دایره در حال گسترده شدن، و بعد دیگر شکل نداشت. من در آن لحظه بودم که آتش رسیده بود به درجه ای که لحظه ای بعد آبم میکرد.

 

یا آنجا که می گوید:

 

شب خواب میدیدم، و چه خوابی!

دست فرو میکردم توی گودالهای عمیق، گودالهایی از گوشت سرخ، با درهای چرخان گوشتی، و کفترهای رنگین را از توی گودال ها درمیآوردم. کفترها را بو میکردم، کفترها بوی گودال های سرخ گوشتی را میداد، یک بوی عجیب و کرخت کننده. کفترها را روی هوا پرواز میدادم، و آسمان یک رنگ بهت آور مخصوصی داشت، رنگ گنبدهای مسجدهایی که فقط عکس هاشان را دیده بودم.

 

آیا منظور از گودالهای گوشتی توده مردم است ؟ آیا منظور از کبوتر ها  عضو گیریست و پرواز دادن درحقیقت به آگاهی رسیدن است؟

 

به هر حال می بینیم صحنه ها بسیار زیبا و هنر مندانه نقاشی شده است بی که از قالب داستان خارج شود. اقتصاد کلمه به نحو احسن رعایت شده است... هر جمله حاوی پیامی است که میتواند صدها تعبیر داشته باشد. و این بستگی به آن دارد که با چه دیدگاهی  و کدامین نقد ادبی می خواهیم واژه ها و جمله ها را بر انداز و بررسی کنیم . و یا بعبارت دیگر از کدامین سوراخ کلید و زاویه ای میخواهیم به این الماس چند بر نگاه کنیم؟

 

من شخصا با تلفیقی از نقد سنتی ( یعنی با رجوع به زندگی نامه  و تاریخ جامعه او ) و یکی از دها  ابزار نقد مدرن (یعنی با  تفکر جنبش زنان که فمینسم نامیده میشود)  به تحلیل این داستان پرداختم. البته این چنین ذهنیتی بعد از خواندن دوباره داستان در من بیدار شد.

 

از درون داستان,  زمان تقریبی داستان را میشود حدس زد. یعنی آنجا  راوی می گوید:

... یک بطر گنده ی ودکا دستش گرفته بود و به سلامتی پسر دومش میخورد. گفتم، مشدی، مرا راه بینداز بروم. و او دستش را کرد توی جیبش و یک بیست تومانی درآورد و گذاشت کف دستم و بعد چشمهای زاغش را دوخت توی چشمهایم....

 

در نیمه دهه 1350 بود که هنوزا بیست تو مانی قدرت خرید داشت و هنوز میشد بسلامتی کسی ودکا نوشید.  از خارج از داستان  این زمان بطور دقیق تر تعین و تائید شد یعنی داستان در مهر ماه سال   1358 نوشته شده است.

 

با این ترتیب ذهن من بسوی روز شمار  انقلاب معطوف شد. در نتیجه آنجا که راوی می گوید :

 

صبح که بیدار شدم با غلغلک پرهای لطیف "چگل" بود که "کرم" آورده بود گذاشته بود کنار متکا و نوک لحاف را هم آرام کشیده بود رویش و چگل تکان که میخورد بالهای کوتاهش میغلتید روی سر و صورتم و آخر سر هم از خواب پراندم.

 

آیا غلغلک پر های لطیف چگل اشاره ای نیست به حرکت ظریف قلم  در یکی از روزنامه های صبح  ؟ که با تلنگلی  خواب رژیم گذشته را آشفته کرد و هم چنین سبب    از خواب پریدن روشنفکران  و بخیابان ریختن همه اقشار مردم و گرو ه ها شد؟ راستی چگل (چ. گ. ل ) اول چه کلماتی است؟

 

و باز در آنجا که راوی میگوید:

 

ولی خوشحال بودم، چون یک پسر درشت و نیمه مشکی و نیمه قهوه ای بود

 

 

ایا منظور از یک پسر درشت و نیمه مشکی و نیمه قهوه ای روحانیت نیست؟  روحانیتی که عمامه مشکی  بسر و عبای قهوه ای بتن داشت.   روحانیتی که از میان همه  گروهای سیاسی و اقشار مردم بصف مقدم جبهه آمد .

 

خب با چنین برداشت و  تحلیلی  ادامه گفتگو در باره این داستان توضیح واضحات است.  اما اگر اشتباه نکنم بنظر میرسد  امیر حسین عزیز  تعبیر دیگری از این داستان دارد. انجا که از زاویه دید سخن میگوید و تاکید میکند

 

 

 زاویه‌ی دید همه‌ی قدرت این داستان است...چون آنچه "ایه" دید، جز "ایه" ندید!قابله‌ی سرزمین مان دارد از پا می‌افتد...شاید حامله باشد...نه...نیست...آنقدر از این چیزها می‌داند که در جا می‌فهمد در درون خودش چه خبر است...قابله دارد از پا می‌افتد...قابله مریض است...

 

 

 اجازه بدهید دست از پیش قضاوتی بدارم و منتظر نقد  و جمع بندی دوستان بمانم امید که داستان بعدی را بزودی آغاز کنیم.

 -----------------------------------------------------

من هیچ تاکیدی بر آنچه نوشته ام ندارم و با آغوشی باز   اماده  شنیدن  نظریات و انتقاد هایتان در باره نوشته هایم هستم . 

فریدون

ادامه کالبد شکافی داستان قابله سرزمین من

تیله باز می نویسد :

یک نفر بگوید...یک نفر بگوید ماجرا از چه قرر بوده!
اگر گیج شدید، اگر به نظر شبیه یک معمای مبهم بود همه‌اش، کلیدها را خوب نگرفته‌اید!رمزها و نشانه‌ها را پی نگرفته‌اید که حرف زدن از زن ایرانی، که سراپا در شولایی از رمز و کنایه پیچیده در طول قرون، بی کنایه و علامت ممکن نیست...
کلید اول:
نمیدانم چرا سرم اینقدر گیج میرفت. این چه احساس شوم و بلایی بود که امروز صبح بهم دست داده بود، و عجب اینکه کوچکترین حس گناهی بهم دست نمیداد. عینهو یک قاشق روغن بود که توی تاوه سرد انداخته بودند، و زیر تاوه داشت آرام آرام گرم میشد و بعد داغ میشد، و بعد روغن، که در ابتدا شکل ته قاشق بود، آهسته ذوب میشد، پخش میشد، اول به صورت یک دایره در حال گسترده شدن، و بعد دیگر شکل نداشت. من در آن لحظه بودم که آتش رسیده بود به درجه ای که لحظه ای بعد آبم میکرد. کرم و ایاز چه فکر میکردند! اگر حاجی میفهمید که به من این حالت بلا دست داده، چه فکر میکرد! اگر زائوهایم میدانستند، چه میگفتند. ولی مگر دیگران مهم بودند؟ به علاوه مگر من خودم میدانستم این چه احساسی است که دیگران هم بدانند. ولی بعضی چیزها را دیگران بهتر از خود آدم میفهمند.

سوراخ کلید!:

زاویه‌ی دید دوستان، زاویه‌ی دید همه‌ی قدرت این داستان است...چون آنچه "ایه" دید، جز "ایه" ندید!قابله‌ی سرزمین مان دارد از پا می‌افتد...شاید حامله باشد...نه...نیست...آنقدر از این چیزها می‌داند که در جا می‌فهمد در درون خودش چه خبر است...قابله دارد از پا می‌افتد...قابله مریض است...
کلید دوم:

ایاز گفت: مادر قرار است دنبال خدا بگردی، نه پدرم!"
من گفتم "من دنبال هر کسی که دلم بخواهد میگردم و حتما هم پیدایش میکنم. این را بدان که من مامای این شهرم، و یک ماما، باید اگر بگردد، بتواند پیدایش بکند!"

سوراخ کلید:

قدرت بی چون و چرای تخیل زن، هر چیزی را مقدور می‌کند.مادر بزرگم می‌گفت زائو که بوده برای پدرم، توی خانه هیولایی داشتند به نام "آل" که برایشان آب می‌آورده از سبلان.و شاهد می‌کشید از مادر "عمه منسی" و "خانوم باجی عیاز اینها" و یک دوجین شاباجی‌های ایلات "شاه‌سون".ابهام و تعلیق از این عنصر نهایت بهره را برده که ذهن خواننده‌ی 1384 را گیج و مبهوت بگذارد در برابر خواب و بیداری تو‌امان...

تایید این سوراخ کلید :
وقتی که بیدار میشدم باز همین خواب را میدیدم. وقتی میخوابیدم باز هم خواب میدیدم. در میان صورتهایی که اطرافم شناور بودند، به همان صورت مرده و کفن پوش دور حجرالاسود میچرخیدم. و بعد این خوابها و بیداریها تکرار شد، آنقدر تکرار شد که خسته شدم، روح و تنم خسته شد. افتادم، مثل افتادن از یک جای بسیار بلند و مثل یک سنگ تکه تکه شده، و به صورت خوابی بریده بریده به زندگی ادامه دادم.
کلید سوم:

دو پسرم کنارم نشسته بودند و بهت زده نگاهم میکردند. گویا یک هفته از واقعه گذشته بود و روز، روز جمعه بود که ایاز خانه بود.

سوراخ کلید:

بی‌هوش بوده یک هفته...آنشب که قرار شده با حاجی برود مکه(یا سه شب قبلش) از پا افتاده و حاجی رفته و کرم بوده که نشسته پای بسترش و ایاز هم آمده و او دوست ندارد دنیای خود را که مرز بین رویا و حقیقت در آن،مثل آبی که در ساحل در میان شنها محو می‌شود و مرز و خطی ندارد با کسی تقسیم کند.

تایید سوراخ کلید:

آیا ایاز و کرم میتوانستند تحمل شنیدن راز مرا داشته باشند؟

تمام شد؟این از منطق داستان.حالا یک نفر بگوید،‌یکی حرف بزند از محوریت کبوتر (چگل) و بچه‌های معجزه و ایاز... و مادری که در نگاه پسرش حالتی شهوانی و نرینه می‌جوید و چون فرزندی سر بر زانویش می‌گذارد و انتظار نوازش دارد و یک پا مادر است و رهبر است و قدرت محض است و نوازشش می‌کند...
حالا این حرفها را بزنید تنگ آن سیاهه‌ها که قبلن نوشته بودم، یک چیزی از توش در می‌آید که زحمت زایشش را مثل "همه‌ی مادران سرزمین من" باید خودتان بکشید...این،‌ نه "رئالیزم جادویی" لت وپار "کوئیلو" است و نه "سورئال" تالیف شده‌ی "هری پاتر"...واقعیت مجازی جاری در حیات زنان این مرز و بوم است و قدرتمند‌ترین نوشته‌ی براهنی در عرصه‌ی نثر (از آشویتس چشم می‌پوشم).
تتمه: چهل درجه تب دارم...اگر اشکالی یا ایرادی دیدید دلیلش معلوم باشد برایتان...در حال بیدار خوابی می‌نویسم...تا بعد